لپم رو به شیشه پنجره اتاقم می چسبونم . همان طرفی که دندونم درد می کنه . آروم می گیره . هنوز هوا ابری و مه آلوده . خوابم نمی بره . از توی کوچه صدای شادی می آد. یکی بلند می گه به افتخار عروس و داماد . و صدای دست زدن ممتدشان را می شنوم. بعد فکر می کنم امشب چقدر قشنگه و اشکهام از گوشه چشمهام می زنه بیرون. بعد آروم می رم که بخوابم . اما خوابم نمی بره . نمی تونم با بینی نفس بکشم و دهنمو باز می کنم . از هوای سرد دندونم دوباره شروع می کنه به کوبیدن . لذت می برم از دردش . و بازم چشمهام خیس می شه . بعد از چند دقیقه می فهمم که اشکهام پاک شدند . انگار کسی اومده بالای سرم و اشکهامو پاک کرده . خوابی نمی بینم . واقعیت کنارمه . با صدای بارون از جام کنده می شم و ساعت ۵ صبح شده . بیدار می شم . صورتمو می شورم و به یه جایی خیره می شم و هی حرف می زنم . دعا می کنم . درد دندونم آروم شده . دیگه بیدارم . خسته ام ولی مجبورم برم بیرون . زیر این بارون . یه مسیری رو می رم و بر می گردم و موقع بر گشتن عاشق کوهها می شم . و از وضوح سفیدی به شوق می آم . به خونه می رسم . هیچ کس نیست . سعی دارم بخوابم ولی نمی شه .
من هم تا صبح بيدار بودم ... صدای باران عجيب آرامش می‌داد !
چه خوب که هنوز کوه و آسمون طعم عشق ميدن برات ...
عاشق بمونی...