گلدان را می خرم . از بویش مست می شوم . سعی می کنم بویش را به خاطر بسپارم . بوهای زیادی را به خاطر سپرده ام ..سوار اتوبوس می شوم . می خواهم زمان را تلف کنم . روبه رویم دختری نشسته است . یکی از گلها از شاخه جدا شده . بو می کنم و نگاهم به چشمان او می افتد . می گویم : بو کن و دستم را جلو می برم .و گل را به او می دهم . هیچ وقت ندیده بودمش . دلم می خواهد با کسی حرف بزنم . تمام حرفهایم سرگردان در ذهنم باقی می ماند . نمی توانم حرف بزنم .دختر می گوید : یاس رازقی است . سر تکان می دهم . می گوید : خیلی خوش بو است .می خندم .اتوبوس راه افتاده . و من در خیالاتم پرسه می زنم .نمی توانم حرف بزنم . نمی توانم بگویم چرا گلدان را خریدم . گلدان را کنارم نشانده ام . به خودم می چسبانمش . شاید می خواهم اهلیش کنم . در این زمانه بیهودگی دیگر بوی یاس به چه درد می خورد ؟ شاید می خواهم لحظه های کوتاهی که سرشار زندگی بیهوده ایی می شوم ؛ یاد تو و مرگ در فضای ذهن و قلبم بپیچد . می دانی من بی رحمانه گلهای یاس را لابه لای کتابهای ضخیم و سنگین خشک می کنم . مثل خاطرات که در لایه های مغزم خشک شدند . بوی یاس قلبم را بی شکل می کند تا جایی که می توانم هر کسی را دوست بدارم .پسرکی که دم در دانشگاه بساط پهن کرده .یا آن که برایم از سوپر بستنی می آورد .یا آن دخترهای افغانی که هر روز عصر پشت توری می ایستند و منتظرند برایشان کتاب بخوانم .شاید تا الان فهمیده باشی چرا در آن قاب که صدفها و حلزونهای دریایی همراهیش می کنند ؛ گل یاس چسبانده ام .
به خانه رسیده ام و گلدان را در ردیف شمعدانی ؛ پینه عزیزم و کاکتوسهای پشت پنجره همیشگی اتاق صورتیم قرار داده ام . تا چند روز دیگر تمام غنچه هایش باز خواهد شد .یعنی تولد یاسها را خواهم دید منی که در آستانه مرگم ؟؟؟
عزیزم...عزیزم...تولدن مبارک....عشقم...