هنوز صبح نشده بود ؛اما چرا . خورشید تابیده بود بر سطح شهر ؛ شهر پر شده بود از آدم و ماشین ؛ و صبح آغاز همه چیز بود . زندگی ؛ مرگ . ابتدای شادی و غم ؛ عبور می کردم . از کنار خیابانها و موجودات دو پایی که عجله داشتند . ماشینهایی که عجله داشتند و زمان که همیشه بیشتر از بقیه عجله دارد برای گذر . برای پریدن . وقت هم می پرد . و دخترک که از خیابان عبور می کند را زیر می گیرد . دخترک مچاله شده ؛ با موهای بسته مشکی ؛ کف خیابان می میرد . ابتدای روز است . و هنوز هیچ چیزی نشده ؛ مرگ چشمان کسی را می بندد ؛ آن هم بچه ای که به مدرسه می رفت . و همه عبور می کنند . نگاه می کنند . کیفش و دستان گره شده اش را . چشمانش را ندیدم . نمی دانم می خندید یا یخ بسته بود بر روی زمان !؟ گذر می کنم مثل بقیه اما چشمانم خیس می شود ؛ چه تلخ است طعم مرگ اول صبح . هیچ کس نیست روی صورت دخترک را بپوشاند . هیچ کس گریه نمی کند برای کبوتری که پر زد و رفت . شاید همه باور کرده اند مرگ در این روزها لذت بخش تر از زندگی است حتی برای کودکی دبستانی !
روز خوبی باید بوده باشد آنروز و شاید یک بارانه دلچسب هوا را لطیف کرده باشد و ...
امیدوارم که اون خودش باور نکرده باشه!
وقتی تلخ می نویسی...وقتی تلخ می نویسی........امان امان امان................