می پرسد : خدا توی بارون خیس نمی شه ؟
و صورتش را به طرف پنجره بر می گرداند ؛
تا اشکهایش راحت فرو بریزند .
آسمان هم با او شروع کرده بود به باریدن !
خواست دلداریش بدهد ؛
خواست غمهایش را سبک کند ؛
خواست برای سوالهایش ؛ جواب
و برای دردهایش ؛ درمان باشد .
و هیچ نگفت .
در سکوت غصه هایش ؛
سوالهایش و دردهایش را
همراه با شیر قهوه سر کشید .
می خندد : اگر خدا توی آسمون باشه ....
حرفش را قطع می کند :
یعنی خدا یه چتر اندازه آسمون داره ؟
می گوید : خدا توی قلب توئه .
هیچ وقت خیس نمی شه .
- اشکهام چی ؟ خیسش نمی کنه ؟
- اشکها؛ قلبتو شفافتر می کنه . اون وقت خدا واضحتر می شه ......
چه قدر حرف دارم برای زدن به تو.اما حق سکوت دارم.فقط سکوت.....
:*