دیشب هوا سردبود .حتی برف آمد . و من از بس گریه کردم صبح صدایم گرفته بود و چشمهایم کوچولو شده بود . چه اهمیتی دارد . دیگر خانواده ام را دوست ندارم .دیگر آنها من را دوست ندارند اگر از قبل کمی دوستم داشتند . من بلند فریاد زدم : از این خونه می روم . و خواهم رفت . با اولین مردی که بیاید خواهم رفت تا بتدریج خودکشی کنم . تا دیگران از من آزاری نبینند .تا می توانید نفرین کنید . از این بدتر نخواهد شد . من اشتباه کردم که راست گفتم . با شما نباید رو راست بود .این را دیشب فهمیدم .دیگر هرگز راست نخواهم گفت . حالم از همه چیز و همه کس بهم می خورد . دیگر تحمل هیچ کس را ندارم .
:(
خیلی وقت پیش بود که نوشتم.اگه میخوای موفق شی دروغ بگو.اگه میخوای خیلی موفق شی٬خیلی دروغ بگو.