ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
نمی توانم .
دیگر توان ادامه ندارم؛
برای کشیدن این جسم ِخسته
روح ِ سرگردان ِ ناراضی.
نمی توانی.
حتی رنگها
فرمها و سایه روشنها
نمی تواند.
حتی کاکتوسها و شمعدانی
( که قبلا تنها دلخوشیم برای زندگی بودند )
شادم نمی کنند.
زیر پوستم
در رگهایم
تاریکی جریان دارد.
و من با خودم
نا امیدی را صرف خواهم کرد .
و پایانی برای آن نیست .
چیزهای زیادی هست که بغض را بشکند توی گلو. چیزهای زیادی هست که یادت بیاورد همه چیز چه سخت است و چه عجیب است و چه دردناک. چیزهای زیادی هست برای اینکه خسته شوی و خسته شوی و سرگردان بچرخی و بچرخی و ندانی راه کدام است و او کجاست...
بچه که بودم خدا برایم هرم نورانی بزرگی بود که آن بالاها، چشم و ابرویی داشت و من، کوچک و حقیر روبهرویش میایستادم و آن بالاها را، آن چشم و ابرو را نمیدیدم.
تقویمهای کهنه که گفتند بزرگ شدم، خدا دیگر شکلی نداشت. فقط وقتهایی که میترسیدم، غمگین بودم، تنها بودم و نومید، مثل نسیمی میآمد و دستی به روی شانهام میگذاشت و میرفت. یا من میرفتم.
هنوز هم میروم...
میگویی خدایت لبخند بچهایست، غنچهی باز شدهی گلیست... و من در دلم میگوید خدای من هم همینهاست. خدای من باز شدن پنجرهایست و ناگهان نسیمی... آواز پرندهایست از دور دست جنگلی...
خدای من...
لبخند کودکیست
که با حالتی نجیب
لب باز میکند که بگوید سیب...
دیشب با خودم گفتم تو که فقط وقت درد سراغش میروی، پس چه کند او که دوستت دارد و دلش برایت تنگ میشود...؟
چیزهای زیادی هست که بغض را بشکند توی گلو. چیزهای زیادی برای ترس و خستگی
...
i don't wanna preach
i can only say
i understand
شمعدونی رو از تو یاد گرفتم ...
اما، حتی اونها هم بهانهی خوبی نیستند برای خفه نشدن گنجشکها،
بهانهی خوبی نیستند ...
دیگه این غوضک پام راهیه رفتن نداره.....
برو بابا... وسط خیابون قالم می ذاری هم از ناامیدیه؟؟؟؟ این حرفا رو نزن، آبروت رو می برم ها...
ببخشید چقد خودتو لوس میکنی
لووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس
بپر .... مرغو ببوووووووووووووووووووووووووس