ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
من زندانی چهار فصل خویشتنم،
و بالهایم زمانی که عاشق شدم ،
سوخت!
راهی نمانده جز سقوط،
از بالای بلندترین شب سال،
که دوباره انسان شوم.
چرا فکر می کنی اینطور دوباره انسان می شی؟
سلام
نوشته زیبایی بود..می دونی اگر عاشق می شدی و به عشقت می رسیدی اونوقت هم پرهات می سوخت...
فائزه فائزه من چقدر جا مانده بودم از اینهمه این روزها همش داره خوبم میبره <خ.اب منو میبرهجایهای دور دور ... فائزه اومدم این نوشته هاتو خوندم گریه ام گرفت ...دلم یه جور عجیبی برات تنگ شد ...امروز برف اومد ... فائزه اینت یعنی اینکه حالا ئیگه واقعا زمستونه ...
امیدوارم اینقدر که شعرهات بار اندوه دارند افسرده نباشی. پینگ هم بکن لطفا