ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
دیشب که باران آمد ؛ از پشت میله های زندان ؛ تو صدای قطره های درشت باران را شنیدی ؟ الان که جلوی اوین بودم باران دیشب تمام زمینها را گل کرده بودم ؛ جوابم را نمی دهند ؛ می گویند تو از خانواده اش نیستی!!!؟ تو هزار بار به من گقته ای خواهر و من هزار بار خواهرت بودم و هستم ... بغض می پیچد در تمام وجودم ؛ آقایی بیرون می آید ؛ از آن در آهنی که پنجره ای کوچک دارد ؛ سرباز آرام می گوید از او بپرس اما نگو من بهت گفتم ؛ لباس مشکی پوشیده و عینک دارد ؛ می دوم ؛ می گویم دوستم در بند ۲۰۹ است کی آزاد می شود ؛ اظهار بی اطلاعی می کند ؛ ادامه می دهم عده ای آزاد شده اند ؛ کی پس به خانواده دوست من خبر می دهید ؛ می گوید حالشان خوب است و تا یکی دو ساعت دیگر به بعضی تلفن خواهند زد ؛ کاش راست بگوید و کاش مریم هم آزاد شود ...
سلام وبلاگ جالبی داری موفق باشی