بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بغض مهتاب

مهتاب دخترکی که در ۵ سالگی زن شد، انگشتهایش می دوزند ، سوزن می زنند ، زیر و رو ، درخت زندگی را روی تکه های پارچه می دوزند ، و پینه را بر بند بند انگشتهایش نقش می زند ، تکه ای پارچه و نخ های رنگی ، انگشتهایش نقش درخت زندگی می زند ، برای تنهایی تک تک لحظه های خودش ، درخت زندگی پینه می بندد بر خطوط بندهای انگشتهایش ، تار می تند ، سوزن می زند ، زیر و رو ، آبی و قرمز ،سیاه و سبز ، زن نشسته است با ابروهای بهم پیوسته ، تنها ، نگاهش به سوزن ، پائین ، اما چهره اش پیداست ، با لباس زیبای بلوچ ، با همان تکه دوزی های زیبا و رنگارنگ ، آخ رنگ ، چقدر دور است از لباسهایم ، از زندگیم ، اما این زن تنها ، ازدواج نکرده است تا کنون که هفتاد و چهار سال دارد ، نمی دام ،برادرانش نگذاشته اند چون ملک و زمین داشته ؟جو مرد سالارانه یا زشتی؟ که می دانی زیبایی نسبی است که تو خوب می توانستی مهتاب شب بهترینها باشی،تو زیباترینی ، لب به سکوت بسته است ، راز زندگیش را نمی گوید که محرم اسرار نیافته ، چه سخت ، این همه سال و ماه ، که بگوید چرا ازدواج نکرده ، شاید چون مجبور بوده از پنج سالگی بدوزد و بدوزد ، چیزی که دختران بلوچ باید بلد باشند و برای آنها امتیاز محسوب می شود حتی برای ازدواج ، آی مهتاب ، مونس تنهایی عاشقان ، رنگ تیره پوستت آزارم نمی دهد که نشان سالیان است که برتو رفته ،  درونت تنهاست ، هر نفست ، هر آن که سوزن را فرو می بری بر پارچه ، و آنگونه می دوزی که انگار فرشی زیبا بافته ای بر لباس، آنگونه که هیچ ماشینی قادر نیست ،آنگونه که حیرت می کنم و آرزوی داشتن چنین لباسی می کنم ، گل طاووس می دوزی ، بن گل رز ، گل های دیگر با هزار رنگ ، پس زندگی خودت چه ؟ بر آن دستها که نور کمرنگی می بارد و چهره چروکیده ات را تاریک کرده ، رنگ زندگی تو چه بود مهتاب ، رنگ زندگیت چیست مهتاب ؟ بی بچه ، با زنهای دیگر نشسته ای و ونگ ونگ بچه های دیگر را می شنوی و ککت هم نمی گزد و خم به ابروانت نمی آوری ؟ باز هم سوال دارم ، کاش می توانستم ببینمت قبل از آنکه دیر شود ، و دستان عاشقت را در دستانم بگیرم،

نظرات 4 + ارسال نظر
محمد سه‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 21:52 http://mamalicrob.blogsky.com

خیلی مطلب قشنگی بود با خانمم خوندیم البته اون گریش گرفت تا ته نخوند. مرسی

مانا سه‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 22:17 http://sabztoii.persianblog.ir

نمایشگاه رو از کجا خبر داری؟

دوست شنبه 10 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 19:40

خوش به حال همه ی مهتابهای دنیا
که یه رازن
یه عشقن
یه دنیا ان
شاید از نگاه تو زندگیش رنگی نداشته باشه
ولی شاید تو نگاه خودش یه چیز با ارزش به دست آورده باشه.
دوست داشتی مهتاب می شدی؟؟؟

جلال شنبه 10 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 21:47 http://vacuity.blogsky.com/

زندگی یک داستان است، بهتر است بازی کنیم!
/
باید آنگونه که می خواهیم زندگی کنیم... باید تجربه کنیم آنچه را که می خواهیم
---
بی ربط!
گاهی وقتا فکر می کنیم چیزی رو که می خوایم باید برای همیشه از آن خود کنیم، در صورتی که نمی دونیم، شاید تنها لحظه ای لذت با هم بودن ارزش داشته باشه!، و لذت در لحظه ای باشه...
بعد از این تجربه، شاید بیشتر بتونیم از خودمون و تمام انسانهایی که باهاشون برخورد داریم لذت ببریم، یک لذت همیشگی، بدون پایان...، دوست داشتن...

در هر حال لحظه ای نیاز است تا خود را از افکار پوشالی رها کنیم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد