ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دیشب وقتی ماه هِن ُهِن کنان رسید به سربالایی آسمان کتاب فریدون سه پسر داشت را بستم و رفتم که بخوابم ، زمان را گم کردم انگار که هنوز توی کلمات کتابم ،توی آدمهایش مانده بودم، توی ایرج و انسی و مجید، همیشه وقتی سمفونی مردگان یا سال بلوا را می خوانم همین طور می شوم ، خودم را می گذارم جای آیدا و آیدین ، جای سورمه ، یا جای نوش آفرین.حالا هم یکی دیگر از نوشته هایش خواب را از چشمهایم ربوده بود و به جایش اشک نشانده بود توی سیاهی مردمکم ، به سایه های روی سقف نگاه می کردم و می خواستم خودم را بترسانم اما نمی ترسیدم ، از تاریکی نمی ترسم ، گم شدم و رفتم توی پارک گُلمَن خانه استامبول و داشتم آن رقاصه ته پارک را از روی نیمکت بلندی مثل بقیه نگاه می کردم ، خیلی زود تمام شد ، و همه از روی همان نیمکتها بر می گشتند و منم برگشتم تا رسیدم به دالانی پر از مغازه و فروشندگانی که به من لبخند می زدند . گم شده بودم ، گریه کردم ، نمی دانم برای کی و چی ، بیشتر برای خودم که این طور تنها مانده بودم ؟ اصلا ً تنهایی یعنی چه ؟تا صبح توی ذهنم رمان نوشتم و خواندم ، هی نوشته ها جلوی چشمهایم رژه رفتند تا صبح شد و گنجشکها آمدند پشت پنجره، روی درخت کاج ته کوچه ، وقتی برایت تعریف کردم که آن موقع فقط هشت ساله بودم گفتی کاش هیچ وقت پیدا نمی شدی.راست گفتی کاش همان جا برای همیشه توی هشت سالگی گم می شدم ، شایدم آنجا بود که خودم را گم کردم و نفهمیدم تا ابد گم شدم .