ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اتاقت تاریک شده ، تو هم داری به باران نگاه می کنی که یکهو بی هوا شروع به باریدن کرد . گذشت . گذشت زمانهایی که بدون فکر بقول بوبن با ذهنی خالی لحظه ای گونه ام را به شیشه خیس بارانی بچسبانم و احساس کودکانه ام برگردد.از رعد و برق خوشم می آید ، تمام احساس آسمان در یک نعره بلند عاشقانه ، تعبیر خوبی است ؟ چند شبی است می ترسم بنویسم ، از ترس اینکه توی ادبیات غرق شوم و دیگر دو دو تای زندگی را نتوانم حساب کنم که چهار می شود ، می ترسم از نوشتن ، چون عریانم می کند ، تمام نقابهایم را بر می دارد ، از خودم می ترسم ، از این رک گویی بی پرده می ترسم مثل همه ترسهای زندگیم ، زندگی عزیز برباد رفته ام که گاهی هنوز دوستم دارد و رهایم نمی کند ،می پرسم اگر ادبیات با زندگی آدم قاطی شود چه می شود ؟ می گوید نمی دانم ! خنده ام می گیرد ، آخر نیمه شب وقت پرسیدن این سوالها ست ، از وقتی گفتی دیگر بهش فکر نکن شش ماه می گذرد ، مثل زندگی در کشوری که شش ماه شب است شش ماه روز ، منم شش ماه را در تاریکی نیمه مطلق گذراندم ، توی کله ام پر سوال است و من دیگر برهمنی ندارم که به سوالهایم پاسخ دهد ،صبح پرنده ای تازه آمده بود تا با هم روشن شدن هوا را ببینیم ، توی سرم جمله ها نوشته می شد و سایه ها چسبیده بودند به دیوار ، گلدانهایم را کود دادم و به حیاط بردم ، اتاقم را مرتب کردم ، گلیم غصه هایم رو به اتمام است .