ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پشتش را کرد و به پهلو دراز کشید . دستهای زنش را پس زد . چشمهایش را بست . و دلش خواست گرم شود . از آغوشی مانند چند روز پیش در جایی دیگر . دلش بوی شکلات خواست که همراه با عطر آن تن بود .می توانست تصور کند و با لذت آن گرما بخوابد .
پشت سرش چشم نداشت، گوش نداشت ، دستهایش حس نداشت . که بشنود . ببیند . و تَر شود از اشکهای زنش.اشکهای زن ِ پشت سرش که حالا غریبه ای بیش نبود سُر می خوردند و پایین می افتادند مثل توتهای رسیده درخت توت ِ باغچه که بی صدا به زمین می نشستند و سهم زمین می شدند .
خیلی خوب فایزه.
سبکِ نوشتنت فرق کرده خیلی پخته تر شده، بیشتر به دل می شینه.
خیلی با سیک نگارشت حال کردم
منم شدم مشتری وبلاگت
بهت تبریک میگم
مگه امروز روز تولدت نیست چرا خبری ازت نیست؟
...