آویزان میله اتوبوس بودم تا برسم سرکار ، بغل دستم زن و مرد جوانی ایستاده بودند . هر دو به بهانه اینکه در گوش هم چیزهایی بگویند و زیر زیرکی بخندند همدیگر را بغل می کردند . یا وقتی که زن روسری اش را درست می کرد ، مرد لپش را می کشید .خنده ام گرفته بود و نخواستم بهشان زل بزنم و مزاحمشان شوم .نگاهم را بردم سمت خیابان و جوی پر آب که انواع و اقسام قوطی ها و پاکتهای خالی در قسمتهای مختلفش گیر کرده بود .در سفر خیلی دقت می کردم اما هیچ صحنه اروتیکی ندیدم . تنها چیزی که دیدم زن ها و مردهای جوانی بودند که تازه ازدواج کرده بودند .و با هم به زیارت می رفتند یا عطر و انگشتر می خریدند . معمولا ًزن آرایش ملایمی داشت ، خط چشمش همرنگ کیف و روسری اش بود . لباس پوشیدن زنهایشان بسیار بهتر شده بود .همه بلا استثناء چادر سیاه عربی و روسری رنگی به سر داشتند .در بغداد و کاظمین زنها آرایش داشتند و بدون چادر و بعضا ً بدون روسری هم می گشتند .زنهایی که زائران را قبل از ورود به حرم تفتیش می کردند هم خوش تیپ بودند ولی روزهای آخر واقعا ً حالم بهم می خورد از گشتنشان .خیلی بدجور تمام بدن را می گشتند . گاهی نیمه شب که توی بین الحرمین بودم می دیدم که زنها دور هم نشسته اند ، چای می خورند و سیگار می کشند .فکر می کنم آنجا چند زنی مرسوم نیست .زنان ایرانی که شوهر عراقی داشتند ، عاشق ایرانی ها بودند و از حرف زدن با آنها کیف می کردند .
توی حضرت علی نشسته بودم و محو قلمزنی روی ضریح بودم ، که دختر خاله ام بهم سقلمه زد که آن زن عرب از آن سنجاقها که دوست داری به روسری اش زده ، به سنجاقش اشاره کرد و پرسید این اشتری ؟ و فهمیدیم که می گوید از شهر خودش . و بعد به ما گفت که از سوپرمارکتهای اینجا بخر . هر دو خندیدیم و گفتیم مگر اینجا سوپر مارکت هم دارد ؟ اصلا آنجا خبری از سوپر مارکت نیست که توی خیابانهای اینجا فراوان است .زن پرسید می توانم به انگلیسی صحبت کنم ؟ و برایم جالب بود و مکالمه را ادامه دادم ...
سلام!
خوب است که نوشتی!
یک چیز راستی، چرا آن زن و مرد را در اتوبوس وسط این نوشته رهاشان کردی و دیگر به سراغشان برنگشتی؟
در ضمن، منتظرم که به سوپرمارکتهای نجف هم سر بزنی در نوشتههات و از مکالمهات با آن خانم عراقی بگویی.
چون اونها زود پیاده شدند و من نگاهم به جوی پهن خیابان ولی عصر بود .بقیه اشم می گویم . فردا.