ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دلم نمی خواهد امروز را در قالب یک داستان بی سر و ته تحویلتان دهم ، آنقدر که امروز خوب بود ، می خواهم ریز ریز اتفاقاتش را برایتان تعریف کنم حتی اگر حوصله اتان سر برود حتی اگر برایتان جالب نباشد و توی دلتان بهم بخندید و لجتان بگیرد . اصلا ً وبلاگ خودمه و هر چه دلم بخواهد توی آن می نویسم . شاید هم اثرات هفتاد صفحه از کافه پیانو ی فرهاد جعفری باشد که این چنین به نوشتن مشتاقم کرده ،که حتی وقتی چند خطی از آن را برای شما می خوانم می پرسید این کتاب توی ایران چاپ شده ؟ و می گویم حتما ً برایتان می خرم ، به شرطی که بخوانید و لبخند می زنم . امروز از اول صبح خندیدم به همه چیز . به کلاغهای پارک ساعی که جفت پا می پردیدند و ازم نمی ترسیدند . بلند بلند مجسمه های حروف را می خواندم : صاد مثل صدف ، ر مثل روباه ، عین مثل ، یادم نمی آید ، چرا مجسمه عین مثل عشق را نساخته بودند ؟ و دورببینم را می چرخاندم و فرت و فرت عکس انداختم و وقتی گفتم از پائیز پارک ساعی عکس انداختم بهم عاشقانه لبخند زدید ، در نوع خودش بی نظیر .رفتم تواضع و برای سفرتان میوه خشک خریدم و کیف کردم .توی تاکسی خانم بغل دستم که استاد زبان دانشگاه تهران مرکز آزاد بود شجاعتم را تحسین کرد . از اینکه ریاضی کاربردی را رها کرده بودم و دوباره کنکور داده بودم . و پسر جوانی که کنار دست استاد نشسته بود نصف بچه های صنایع دستی سوره را می شناخت و فهمیدم که چقدر دنیا کوچک است و از آخوندی می گفت که باید دوئتهایی را که ساخته تأئید می کرده و نت را نِت گفته .دوباره شما معلم شدید و من نقش شاگرد خوبتان ، هی سوال کنید و بیشترشان را جواب بدهم و هی از من تعریف کنید و سرم را پائین بیندازم و سرخ و سفید بشوم جلوی شاگردهای تازه اتان .با شما همراه شوم و بگویم پیله تر از من دیده بودید ؟ یا اینکه نفس عمیق بکشم و تلافی این همه ندیدن هایم را در بیاورم و بگویم وقتی دیدمتان فهمیدم که چقدر دلم برایتان تنگ شده بود و شما بخندید و بعد از چند لحظه فکر بگویید مسئولیتم را بیشتر می کند . جواب می دهم بهش فکر نکنید . البته آنقدر کار دارید که وقت نمی کنید به من فکر کنید .چقدر پیش شما بودن خوب است . چقدر ترافیک خوب است . چقدر شب خوب است . زمان کش می آید و من انگار زبان باز کرده ام و ول نمی کنم که شما می گویید نکن . آرام که فقط خودم بشنوم و خنده ام بگیرد . مثل دختر کوچولوهای شیطان می شوم ...اکنون ِ من می شوید . سر کلاس گفتید خدا یعنی جریان اکنون . خدا یعنی آنچه که بین من و تو شکل می گیرد . و در لحظه هایم با شما خدا جاری می شود و من لمسش می کنم . دستهای یخ زده کوچکم را در دستهای بزرگش می گذارم و خدا دستهایم را با محبت فشار می دهد و لبریز از خوشبختی عظیمی می شوم که هیچگاه نداشته ام .
سلام!
خوب! خوشحالام که شادامنی و شیطانی میکنی!
و بعد هم خوب، راست میگویی که اینجا وبلاگ خودت است و هر چه دوست داری در آن میتوانی بنویسی، اما من هم یک سؤال دارم از تو:
واقعا در کافه پیانو چه دیدهای که این طور هفتاد صفحهاش تو را حالی به حالی کرده است؟
خوب است اگر ذوقزده میشوی، کمی صبر کنی و بعد با فاصله و با تأنی به کار دو باره نگاه کنی.
نقاط امتیازی دارد، اما به خودی خود یک اتفاق نیست در ادبیات ایران. شاید بشود از انتشار آن به عنوان یک اتفاق رسانهیی و ژورنالیستی حرف زد، اما ادبی نه!
با حرفت در مورد کتاب موافقم . اما الان صفحه صدمشم و تموم نشده اما می دونم که درست می گویی .فقط بیخودی سرخوشم می کند . همین . مرسی .
کیف تان همیشه کوک !
و ایضا لبخندتان جاری ...
این را هم یادم رفت بگویم ..
سفرتان بخیر و زیارت تان با کمی تاخیر مقبول !
داشتم پست های قبلی را نیگاه می کردم ..
قشنگ می نویسی فائزه