ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
به شوهرم نگفتم که وقتی در آغوشم می گیرد به یاد شما می افتم ، نگفتم که بوی شما می پیچید توی تمام تنم و بی اختیار خودم را بیشتر بهش می چسبانم ، بهش نگفتم که وقتی صورتش را جلو می آورد تا مرا ببوسد ، بوسه ای عمیق و کشدار ، طوری که لبهایم درد بگیرد ، یاد شما می افتم ، اما سریع خودم را می کشم بیرون چون شوهرم به خوبی شما بلد نیست لبهایم را ببوسد ،روی لبه های پنجره پر برف و پرنده ها آمده بودند و نوک می زدند به شیشه ، محل ِ گنجشکها نمی گذاشتم انگار که حرصم بگیرد از اینکه این همه با هم خوبند و دسته جمعی به دنیال غذا می گردند ، هیچ کدامشان تنها نیستند ، من اصلا ً هیچ وقت گنجشک تنها ندیده ام ، خانه گرم گرم بود اما من داشتم از سرما می لرزیدم، پالتوی قهوه ای رنگ گرم و نرمم راپوشیده بودم که تازه خریدم ، منتظر شوهرم بودم تا از سرکار برگردد ، او هیچ وقت بهم نمی گفت که انگار لبهات از یک بوسه گرم سیر نشده می مانند ، و آن شب دلم می خواست تا صبح توی بغلش بمانم و فقط گریه کنم اما او نمی فهمید که من چم شده ، فکر می کرد دلم برای پدر و مادرم تنگ شده یا برای بچه بدنیا نیامده ام که مرده بود اما من هیچ نمی گفتم که دلم برای شب یلدایی تنگ شده که تا صبح با شما بوده ام ، دلم می خواست فقط با شما حرف بزنم ، حرفهایی که هیچ وقت فرصت گفتنش را پیدا نکرده بودم ، اما شما سکوت کرده بودید و منم نتوانسته بودم حرفی بزنم ، چرا نمی توانم بگویم که چقدرشما را دوست دارم و بدون شما نمی توانم زندگی کنم ، چرا گفتن این کلمات این قدر بیخودی سخت است ، شوهرم من را سوار ماشینش کرد و بهم گفت بیا دور شهر چرخی بزنیم حتما ًحالت خوب می شود ، اما او نمی دانست بدتر حالم را بد می کند ، چرا او نمی فهمید که من چِم شده ، چه ترس احمقانه ای ریخته بود به زندگیم ،
صبح که خورشید بدنیا آمد و طولانی ترین شب سال و طولانی ترین بوسه ها تمام شد ، من دیگر پیش شوهرم نبودم .
چه شب یلدایی!
.
.
.
خیلی نوشتهی اص و قرصداری بود. دست مریزاد!
نمیدونم چی شد موقع نوشتن «اس» دستام رو کلید «ص» رفته و کلمه رو غلط نوشتهام. اگه ممکنه درستاش کن! ممنون ! :)
اتفاقا با صاد بهتره .مرسی.
سلام فائزه. امروز بر حسب اتفاق و بیشتر از روی مستی اومدم اینوری. داشتم به نوستالژی های خیلی دور سر می زدم که سر از اینجا در آوردم. حتی مطمئتن نیستم که منو یادت باشه. من یادمه تو رو. بی هیچ خاطره ای البته. اما یه بدون امضااز قدیما تو ذهنمه. یه فائزه بدون امضا. خوبی دختر؟
عزیزم خوب یادم هست که چه روزگارانی داشتیم و چه خوب بود . مرسی . خوبم . خوب.
ذهن آدمی چه تمایل عجیبی به خیانت کردن دارد! آنوقت از خیانت دیگری دلگیر می شود.داستان را ما می سازیم- قبل از انکه چیزی اتفاق بیفتد حتی. چرا چیزی را باید جایی خواست که نیست. و جایی که هست چیزی را باید پس زد؟ جز این که انگار آدم به فاصله با خوشبختی نیاز دارد؟ دنیا واقعا همانطوری ست که ما آدم ها توقع داریم باشد. و همین می شود که هست. همین جهنمی که هست.
من از این نوشته ها می ترسم نمیادنم چرا شاید مثل همون ترس احمقانه که میریزد توی وجودت اما من میترسم
این فقط یک نوشته است شاید هم برهنگی ذهن.
؟؟؟؟
من از برهنگی ذهن نمیترسم من از تصاویر و صدا ها میترسم من از خودم میترسم
برای تو یه نوشته است اما برای من شاید حقیقتی باشد که توان بیان آن را ندارم. تنم لرزید
یه بی نشون گفت خیانت
و امروز یه آشنای قدیمی حرف جالبی زد که دقیقا چند روز پیش داشتم بهش فکر می کردم . به یه اتفاق ساده که مثل یه قانون شده:
وقتی یکی رو دوست داری و به طرفش میری به جای اینکه اونم به طرف تو بیاد ازت فاصله می گیره و وقتی بیخیالش میشی ایندفعه اون میاد به طرفت.
و تو گفتی:...