ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
زن خسته از راه رسید و با آنکه کلید داشت ، زنگ زد . مرد در را برایش باز کرد ، بی آنکه حرفی بزند رفت توی آشپزخانه تا ظرفهای مانده از ناهار را جمع کند . زن روی یکی از مبلهای راحتی کنار اُپن آشپزخانه ولو شد ، روسری اش را برداشت ، کفشهایش را درآورد و چشمهایش را بست . مرد که داشت ظرفها را مرتب می کرد ، پرسید : چی می خوری ؟ زن همانطور که چشمهایش بسته بود گفت یه چیز خنک . و پاهایش را روی میز مقابل مبل دراز کرد .
مرد یک لیوان شیشه ای بلند از کابینت درآورد و روی اُپِن آشپزخانه گذاشت . مرد گفت یه چیزی تعریف کن . زن گفت دیشب خواب بدی دیدم . و مرد سریع همانطور که در دهانه یخچال ایستاده بود و شیشه شربت آماده در دستش بود ، گفت خواب دیدی من مُردم ؟ زن تکانی به خودش داد انگار که شوکه شود . پاهایش را آرام از روی میز بلند کرد و رویش را به سمت مرد برگرداند .حالا مرد داشت با دقت فراوان توی لیوان شیشه ای شربت می ریخت و انگار گوشش منتظر بود تا زن حرفش را ادامه دهد . زن نگاهش را به مرد دوخت و گفت : تو همیشه فکرمو می خونی ، لعنتی و لعنتی اش را آرام گفت تا مرد نشنود . مرد چند تکه یخ از توی قالب بیرون آورد . آب خنک به شربت اضافه کرد . زن ایستاد و پای برهنه به اُپن تکیه داد . دستش را دور لیوان بخار کرده از سرمای یخ گذاشت ، مرد گفت دوست داری توش لیمو ترش هم بریزم ؟ زن تعجبی نکرد و گفت : شربت آلبالو با لیمو ترش ، تازه یاد گرفتی ؟مرد خنده کوتاه خشکی کرد که مو بر اندام زن راست شد و ترسید . مرد لیمو ترشی سبز از یخچال درآورد و شست و توی بشقاب با وسواسی فراوان به دو نیم تقسیم کرد ، یک نیمه اش را برداشت ، کمی با انگشتان دست راستش فشار داد تا هسته هایش بیرون بیاید و با نوک چاقوی آشپزخانه آنها را در بشقاب انداخت ، آرام با دو انگشت شست و سبابه لیمو را گرفت و توی لیوان فشار داد . زن آرام و ساکت فقط نگاه می کرد ، انگار اولین بارش باشد شربت درست کردن مرد را می دید .قطره های لیمو توی آب می چکید و زن به دستهای مرد خیره شده بود . لبانش قفل شده بود به هم و انگار دیگر دلش نمی خواست خوابش را تعریف کند .توی ذهنش از دستان مرد چندشش شد . گرمای همین دستها سیلی می شد و بر زندگیش تازیانه می زد و هیچ جوری نمی توانست از آن خلاص شود . مرد داشت با چاقو لِرد های لیمو ترش را داخلش فشار می داد و دوباره بین انگشتانش می گرفت و باز فشار می داد تا آخرین قطره های آب لیمو از آن خارج شود . زن گفت داشت برف می بارید . برفی آرام و سبک و من داشتم رد خون روی برف را تعقیب می کردم تا رسیدم به یه جنازه . صورتش پوشیده بود . دست بردم و پارچه را از روی صورتش برداشتم . دیدم ، دیدم خودمم ...زن نفسش را داد بیرون . مرد دیگر دست از فشار دادن لیمو کشیده بود و به حرفهای زن گوش می داد . مرد گفت خب بقیه اش ؟ و زن هیچ نگفت . مرد چاقو را برداشت ، حلقه باریکی از نیمه دیگر لیمو برید و روی لبه لیوان گذاشت .قاشق بلندی درون لیوان گذاشت و لیوان را روی بشقابی قرار داد و بشقاب را دست زن داد . مرد دندانهایش را نشان زن داد و گفت تا حالا یه همچین شربتی نخوردی ؟ و زن که می خواست آشفتگی اش را فراموش کند ، بزور لبخند زد و گفت : نه نخوردم . با هم روی کاناپه دونفره نشستند ، تنگ و مرد دستش را برد پشت کمر زن و زن را نزدیک خودش آورد . زن می خواست خودش را رها کند اما نتوانست . شربتش را هم زد و جرعه جرعه نوشید . مرد دستش را از حلقه کمر زن باز کرد . بلند شد و پرده ها را کشید و چراغها را خاموش کرد . زن روی کاناپه دراز کشید و چشمهایش را بست .
فردا صبح زن دیگر بیدار نشد .
داستانهای قشنگی می نویسید ولی در پایان اکثر داستانها شخصیت اصلی به خواب مرگ فرو می رود.
چرا؟
چقدر عجیب، چقدر ساده...اما تو خوب جزئیات رو تعریف میکنی
برای این نوشتهات فکر کنم تو گودر بود که نظر دادم.
خوب و پرورده بود. یک نوشتهی چاق چاق!