انگار هزار سال گذشته ،
از آن روز که روی نیمکت پارکی نشسته بود و بی خودی از توی کیفش شکلات در آورد و خورد.
اما نمی دانست دلش می خواهد روسری اش را بردارد و بگذارد باد لابه لای موهایش برود .
آخ بانو ...چه غمی داشت چه حقیقتی ...
خیلی خوب از دل مینویسیخوشم اومد
زیبا بود عزیزم
آخ بانو ...
چه غمی داشت
چه حقیقتی ...
خیلی خوب از دل مینویسی
خوشم اومد
زیبا بود عزیزم