ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
چهل روز گذشته است ، اما هنوز مادر مصطفی مثل روز اول ، همان دوشنبه کذایی که برایش خبر آوردند پسر دسته گلش را با باتوم کشته اند ، گریه می کند ، سر همان جا که این جماعت امر به معروف و نهی از منکر می کنند ، برایش حجله گذاشتند ، انگار که عروسیش باشد برایش گل ریختند ، و همه ضجه زدند ، دوستان جوانش مثل ابر بهار برایش گریستند و هنوز که هنوز است یادشان هست که آن شب جلوی جام جم با باتوم زدند توی سرش ، نه اینکه از پله ها افتاده باشد ، هیچ کس جرأت نداشت بگوید که کشته شده ، توی ختم و سر مزار و بهشت زهرا همه فقط گریه می کردند .
آقای دکتر محمود احمدی نژاد !
با شما هستم که وقتی می روی بالای تریبون طوری با ما حرف می زنی انگار که دشمنان خونی تو هستیم ، ما هم مردمیم از جنس همانها که تو می گویی ، به کدامین گناه خون می ریزی؟
تنفر را ریخته ای توی تمام وجودم ، کاش می فهمیدی ؟ کاش از این خواب بیهوده بیدار می شدی !نفس ما را می خواهی ببری؟ می خواهی نگذاری ما بلند فریاد کنیم و بگوییم الله اکبر ؟
هه ، نمی توانی .
چی باید برات بنویسم نمی دونم؟
میدونم که همهٔ اینها تمام میشه. شاید نسل بر باد رفتهٔ من اینها رو نبینه اما مطمئن هستم که زیاد دور نیست.