ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
به نشانه اعتراض جمع شده بودیم توی بهشت زهرا .هر کسی کنار قبری نشسته بود . قبرهای تازه با پوشش سیمانی . جمعیت زیاد بود . فواد من را پیدا کرد و گفت بیا سر این قبر . و من نشستم بالای قبری که نمی دانستم مال کیست و شروع کردم به گریه کردن . یکهو صدایی بلند همه را ساکت کرد . به فارسی و انگلیسی تهدید کرد که متفرق شوید وگرنه تیراندازی می کنیم . کسی اهمیت نداد . که ناگهان تیراندازی شروع شد . فقط توانستم خودم را در قبر خالی کنار خودم بیاندازم . تمام تنم از ترس می لرزید . نفسم بند آمده بود . همه فرار می کردند . صدای تیراندازی قطع نمی شد .
از مهلکه با پدرم فرار کردم . دنبال برادر کوچکم می گشتم . از بهشت زهرا که بیرون می رفتیم یکی یکی زن و مرد را می گشتند . به من گیر ندادند و عبور کردم . پدرم را دوباره دیدم که مثل همیشه عینکش را پاک می کرد . پرسیدم برادرم کو ؟نمی دانست .ترسیدم .دنبالش گشتم نبود . یکهو دیدم برادرم با مأموری دارد می آید . مأمور پشت برادرکوچکم را به ما کرد و جای شلاقها را زد بالا که ببینیم و بعد هم او را برد . فریادم بلند شد .
خوب شد که خواب بود .
من هم خواب می دیدم