ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
آشفتگی ذهنم به حد بالا رسیده ، به هیچ وجه نمی توانم مرتب فکر کنم ، به همه چیز همزمان فکر می کنم و نمی توانم به نظم برسم . به نظم روحی و فکری و ذهنی . به نظم زندگی . روزها
آنقدر سریع می گذرم که دیگر به یادم نمی مانند . به یادم نمی مانند . و من در حسرت از دست روزهای از دست رفته و آدمهای از دست داده و مثل گذشته شده ام . از صبح تا عصر پرانرژی کار می کنم و شب تا صبح پر از غصه می شوم . نکند این خاصیت همه آدمهاست و من نمی دانم .
دیروز صبح دیوار همسایه ریخت . خانه کلنگی بغلیش گودبرداری کرده بود . دیوار که نباشد انگار خانه عریان است .
از تو می پرسم آنجا برف آمده و تو می گویی اینجا خیلی زیبا شده . من در حسرت ساختن یک آدم برفی . تو به جای من بساز.