ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
تو که اینجا نیستی ، خودت را با ساعت من ، در این شهر ابری بارانی تنظیم کرده ای و انگار که دلت تنگ شده باشد برای هوای اینجا . و من که از تو اینهمه دورم همه اش توی ذهنم کوچکم حساب می کنم و ساعت ها را جلو و عقب می کشم تا بفهمم کجای روزی ؟ دیشب بعد از مدت ها گریه کردم و چقدر برای روح خسته درب و داغانم خوب بود که این چنین گرم ، اشک ها روی صورتم بلغزند و خودم هم باورم نمی شد و همه اش امسال فکر می کردم که اشکهایم تمام شده اند . به صدای رعد و برق گوش می دهم و هوای تازه را به ریه می کشم . کتاب تنهایی پرهیاهو را می گیرم جلوی صورتم که کسی اشک هایم را نبیند و تند تند کلمات مرد سی و پنج ساله ای که کاغذها را در دخمه خود خمیر می کند را می خوانم و چقدر زیاد با او هم ذات پنداری می کنم . گاهی چقدر خوشبختم و گاهی هم به همان اندازه بزرگ خوشبختیم ، بدبختم . و این را هم باز هیچ کس نفهمید .