ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
این بار کسی نبود که کتاب را جلوی صورتم بگیرم ، خانواده پاسکوآل دوآرته گریه ام می اندازد ، کتاب از نیمه گذشته ، شب به نیمه نرسیده ، مست انگورهای دلتنگی و اندوه یکباره سراپا لباس غم تنم می کند . چه شبهایی را طی می کنم ، منی که تنهاست ، و کلمات را دیگر بر زبانم نمی آورم ، دیگر از گفتن دلم تنگ شده است و دوستت دارم وحشت می کنم ، که به هر که گفتم ، از دستش دادم . خوشی اش برای آنها که فهمیدند و دلتنگیش باشد برای من ، از مرگ می ترسم ، شاید برای اینکه زندگی الانم را درست و حسابی دوست ندارم ، از فراموش شدن وحشت دارم ...هیچ کس نیست ، در این شبهای گرم ، یخ کرده ام ، پیرزن هم میخندد و می گوید چقدر دستهایت سرد است و من فقط لبخند می زنم ، مثل آن موقع که برای بچه گربه های حیاط غذا می گذارم و وقتی مادرشان می آید تازه می فهمند . مادرشان به من زل می زند و بچه ها مشغول خوردن . به چشمهایم خیره شده و من نمی دانم چرا گریه ام می گیرد ، حسم را میفهمد ؟ بچه ها سیر شده اند و توی باغچه بازی می کنند ، مادر جای غذا را که خالی است لیس می زند و بچه گربه کوچکتر هی خودش رالوس می کند و مادرش را می بوسد . همانطور که فروغ می خواند من گریه می کنم و شادی بچه گربه ها را تماشا می کنم از پشت شیشه .
ترس از مرگ یعنی عشق به زندگی