ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
می خواهم زنده بودنم را بمیرم ، و این دو روز چه تصمیماتی گرفتم ، زنده گی یا بهتر است بگویم مرده گی ام شده کلاس داستان نویسی ، کتابخانه موزه معاصر و چهارراه جهان کودک ، یاد خاطرات شش سال پیش ، با گلدان یاس رازقی و اه ، چه مزخرفاتی ...
به یک باره فرو ریختم و از خودم و عاشق شدنم ترسیدم و خواستم همه چیز را با هم تمام کنم . زندگیم و عاشق بودنم و تمام رویاهایم ، دیگر حوصله ارشد خواندن هم ندارم .دریغ از یک کلمه ،
از جلوی پنجره که عبور می کنم ، تو نیستی و من به صدای شادت که از آن سوی کوه ها می آید حسودیم می شود ، تو که به ندیدنم عادت کرده ای ، و من باز الکی عاشق می شوم و تمام فکرها و گریه های این دو روزه را فراموش می کنم ،
با این صورت پر غصه و درد ترجیح دادم تنها باشم .
زنده گی این روزها بر مرده گی بنا شده.
بر الکی عاشق شدن، الکی فکر کردن و تصمیم گرفتن
این روزها زندگی بوی گُه می دهد و بس !
به تو و این احساس عزیزت حسودیم میشود
زندگی میکنیم که بگذرانیم !
تاریخ تکرار می شه تو هر لحظه َهر ساعتَ هر ماه و هر سال و هر ۶ سال شاید.
ولی کاش عکس العمل ما تکراری نباشه. کاش هر دفعه یه جور جدید باهاش مواجه شیم.اگه یه بار با عشق تجربه اش کردیم یه بار با قدرت بریم جلو و یه بار با بی خیالی ویه بار دیگه با نفرت و ...هدف پیروز شدنه.
باور کنید ما انسان را در رنج آفریدیم...
امشب ساعت ۹ همهی رنج هاتو بریز تو یه کیسه و بزارشون سر کوچه.شاید دیرتر از همیشه ببرنش اما از دل تو می ره بیرون.
کلاس داستان و هنرهای معاصر آدم را جوان می کند و مرده را زنده می کند. من اینجا کلی موزه معروف دیدم ولی هیچکدوم هنرهای معاصر خودمون نمیشه.
با رهگذر موافقم راستی بیا دم خونه ما کیسه منو هم بگیر ...
اگر به خیالت بقیه فراتر از این زندگی می کنند اشتباه میکنی.
«زندهبودنم را بمیرم» یعنی چی آخه؟ پاشو مردگیات را زندگی کن!
[شبیه نصیحتهای پدربزرگها شد یهکم فک کنم (: ]