ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
همه لحظه ها را می گذرانی تا به این لحظه برسی و یک نه بزرگ بگویی به خودت که بعد هم بنشینی زار زار گریه کنی و کتاب تماما ً مخصوص را بخوانی که بگویی آره باز من خل شده ام . دیدن یک همکلاسی قدیمی خوشحالم کرد و چه خوب که یکهو کسی تو را بشناسد و به اسم کوچک صدا بزند ، حس خوبی دارد ، بعد از مدتها ، همه کتاب فروشی ها را ، حتی پستخانه را رد می کنم و جاهای آشناتر را سریع تر می گذرانم ، تا برسم ، اما همه فکرم پیش توست ، که چگونه ببینمت ، بدون دلشوره ، بدون ترس ، بدون فکرهای بد ، بدون اینکه فکر کنم من را نمی خواهی ،اما هیچ کدام اتفاق نمی افتد و من سرتا پا می لرزم تا به خانه برسم و پناه می برم به اتاقم و کنج اتاقم ، کتاب تماما ً مخصوص را می گیرم جلویم و اشکهایم بند نمی آید ، و هیچ جوابی برای خودم ندارم ،که چرا به این روز افتادم ؟
راستی راستی چرا؟!