ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
گفتم آب و ساعت لنگری گفت دنگ دنگ دنگ.ما که ساعت نداشتیم،پس این صدای دنگ از کجا توی سرم می پیچید.می خواستم بیدار شوم و صداها بخوابد اما نمی شد.انگار فرو می رفتم .با خودم تکرار کردم دست از سرم بردار و تو دورتر می شدی.شوهرم بالای سرم بود و زیر لب غر می زد وانت برای چی خبر کردی؟این همه گل و درخت برای چی سوا کردی؟دهانم را باز کردم که حرف بزنم اما صدایم خشکیده بود به دیواره حنجره ام.می خواستم برایش تعریف کنم که تو آمده بودی.شاید عصبانی می شد یا بهت زده نگاهم می کرد.اما این اتفاق در سالهایی دور افتاده بود.چه اهمیتی داشت؟خسته بودم و نمی توانستم از جایم بلند شوم.مریم آمده بود و داشتیم در سوله های نمایشگاه کتاب- قدیم که در چمران بود-قدم می زدیم و چقدر خوشبخت بودم.بهش گفتم می خواهم نمایشنامه بنویسم.لبخند زد به پهنای صورتش و کتابی بهم داد.تشنه ام بود و لبهایم مثل ماهی باز و بسته شد و گفتم آب.شوهرم با نگاهی مردد بالای سرم با یک لیوان آب ایستاده بود.
این آخری خیلی خوبه.
من حواسم هس آبجی گفتم حواسم هس!