بعضی حرفها هست برای نگفتن ، نشنیدن و ننوشتن . مثل اینکه پدر و مادرت نباشند و حسی غریبانه بهت دست می دهد وقتی می آیی خانه پدری و آنها نباشند ، حس بی هویتی . نمی دانم چگونه بنویسمش . فقط زمانی می توانی درک کنی که در موقعیت من باشی . ازدواج کرده باشی و پدر و مادرت به مسافرت رفته باشند و تو بیای و کلید بیاندازی و کسی نباشد در را برایت باز کند یا صدای بلند پدرت نپیچد پشت آیفون مگه تو کلید نداری بچه ؟ که هر چقدر هم بزرگ شوی ، برای آنها بچه ای . روی تخت خوابشان بخوابی و از دلتنگی بروی زیر پتو و گریه کنی .خودت را لوس کنی و احساس غربت کنی . چقدر این تاریکی هوای وسط روز و این گرفتگی خفه کننده است .مخصوصاً وقتی تنها باشی . و منتظر باشی تا بیایند .
همیشه توی فکرم بود لباس سبز نامزدیم را بدهم هر عروسی که دوست داشت بپوشد برای مراسمش و امروز خودش به سراغم آمد و قرار شد او هم سبز بپوشد در روز شادیش . هر کس دوست داشت پیغام بگذارد . لباس سبزم دوست دارد تن به تن بچرخد و شما را شاد کند ...
لباس سبزتو برم من الاهی کهاینقد قشنگ بور به نت.
تیچر فائزه شمبه تعطیلیم
لباستو میخوام اما نمیدونم توی کدوم جشنم بپوشمش