ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
صبح ها تا بیایم به خودم بجنبم ، لنگ ظهر است . می خوابم ، نمی دانم ، شاید چون شبها تا دیر وقت بیدارم ،خوابم نمی برد ، هزار فکر می آید و بیشتر توی سرم طرحهای کیف های چرمی است که به تازگی تند تند می دوزم . مردخانه خواب است ، به قول خودش هر چه قدر بخوابد باز هم کم است . و دارم عادت می کنم به سکوت و تاریکی آخر شبهای خانه ام . دیشب بالاخره توانستیم به تاتر ویران برویم و کار بچه های سوره را ببینیم و خوب بود و مردخانه هم خوشش آمده بود تا برگردیم خانه و من عدس پلو که در پلوپز ساخته بودم را بخوریم . همین جور تند تند روزهایمان سپری می شود و نمی دانم تا کی من همین طور زندگی می کنم و فکر می کنم زندگی غیر از این کارهاست . غیر از خوابیدن و خوردن ؟ خوب شد کتاب خواندنهایم را از سر گرفتم و دارم نمایشنامه ای که شیرین بهم داده بود را تند تند می خوانم تا بتوانم کتاب تازه ای از کتابخانه اش قرض بگیرم . و همین که هست باز هم خدا را شکر .