ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
فکر می کنم و توی شلوغی آدمها دارم کتاب می خوانم و از خیابانهای فرانسه سر در می آورم . حرفهای برتون با نادیا و آشفتگیهایش .با این کفشهای تازه ، احساس خوبی دارم ، احساس پرواز ، و سریع به کلاس شنبه هایم می رسم، که راه سختی دارد تا خانه . فکر می کنم به مرگ که خیلی نزدیک است که خیلی ها در کنار هم بوده اند و صبح این در کنار هم بودن را نداشته اند و از اینکه صبح بیدار می شوم و صدای منظم نفس هایش را می شنوم ، خوشحالم و خدا را شکر می کنم و با بوسه های ممتدم ، بیدارش می کنم . و باز نمی دانم کی و کجا از هم جدا می شویم ، همین فکر اخلاقم را بهتر می کند . باهاش مهربانتر می شوم و به همه حرفهایش گوش می دهم حتی آنها که آزارم می دهد .
او نمی فهمد...
اواین مهربانتر شدن های گاه و بیگاه را
و دلیل مقدسشان را نمی فهمد...
او تکه ای از زندگی تخلی می شود که هر روز تنفسش می کنم...