هیچ وقت از این زاویه پارک ساعی را ندیده بودم ، از سمت وزرا . راه افتادم . بالا و پائین . پارک ساعی در وسط دره ای کوچک افتاده . پله ها را دو تا یکی بالا و پائین کردم و رسیدم به ولی عصر . سرازیری که نمی توانستم متوقف شوم جز در شهر کتاب کنار ساعی و قفس مرغ عشقها و فنچها که روی درخت مصنوعی و کنار شوفاژ و زیر نور آفتاب عصر آواز می خواندند .همین طور سرخوش و بی هوا آمدم تا مانتو پرواز . بیخودی مانتوها را زیر و رو کردم و بعد دیدن کوتاه مردخانه جلوی در دانشکده اش و خوردن آبمیوه شریکی وسط خیابان زرتشت و باز هم پیاده تا سرحافظ و بعد با یک تاکسی سر خیابان خانه ام . خانه ایمان .در مکاشفه امروز ، باد می آمد و موهای خیسم ، بیشتر سردم می کرد . و حاصلش خرید فیلم فصل کرگدنهای بهمن قبادی و خواندن چندتا داستان از همشهری داستان و لبخند زدن های بیگاه . پیاده روی طولانی تنهایی بعد از مدتها ، حالم را جا آورد .