ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
خسته کلید در را می چرخانم . حفاظ را صبح نبسته و من راحت در را باز می کنم . تا بیایم لباسهایم را بکنم برق رفته است . هوا تاریک شده . شاید هم بقول آن دختر در اتوبوس که داشت تلفن حرف می زد ، هوا خوشگل شده . باران دارد می بارد . رعد و برق و طوفان و صدای بهم خوردن پنجره های باز و درها . شمعهای دم در را روشن می کنم . یکی را می گذارم روی کابینت آشپزخانه و دیگری را روی میز کنار دستم . گرسنه ام و اما نمی دانم چی می خواهم مثل ال داستان آدمکشهای همینگوی . چه خانه ام شاعرانه شده با موزیک آرام و شمع .موزیک هایی خاطره انگیز . کلاس امروز من را یاد کلاسهای شما می اندازد . مثل شما ، نفوذناپذیر است و من خوشحالم که در این کلاس هستم . چای هنوز آماده نیست . در یخچال را باز می کنم . تاریک است . دستم را می برم آن ته که شکلاتها را گذاشته ام ، ریتر اسپرت رویی را برمی دارم که می دانم تلخ است . و تکه ای از آن را می جوم . چشمانم می سوزد . دیشب کم خوابیدم . صبح زود با خورشید بیدار شدم . و وقتی که گلها باز می شدند ، باغ گل بودم و چه کیفی داشت لابه لایشان راه می رفتم و بو می کشیدم و هی به ممول نشانشان می دادم .