ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
نیمه شب بهم پیام دادی که امروز روز بدنیا آمدن پسرکت است، صبح زود پیامت را دیدم و خوابم نمی برد. کتاب خواندم و به خیال اینکه وقتی بیدار می شوم پسرت را می بینم. وقتی یکهو با صدای تلفن بیدار شدم، تو تازه رفته بودی بیمارستان. منتظر بودم و چه انتظار شیرینی.
نوتیفیکیشن تلگرام و فیس بوکم را آن کردم که اگر پیام دادی زود خبردار بشوم. از هولم چند دقیقه یکبار هم گوشیم را چک می کردم.
ساعت یک به مامانت زنگ زدم و او هم منتظر بود. حداقل کمی بهم آرامش دادیم.
با هم حرف زدیم و با هم چند دقیقه انتظار کشیدیم.
چقدر خوشحال بود و می گفت هنوز به اتاق عمل نرفته ای.
اما نمی دانستم که گوشی را بگذارم و بروم دنبال روزمرگی پسرکت بدنیا می آید.
حدود دو بعدازظهر.
با دخترک رفتیم گل مریم خریدیم.
و من موقعی که صدای اذان مغرب را می شنیدم و زیر لب دعا می کردم با یک عالم عکس و پیام مواجه شدم.
عکسهای نیوان و تو. پیام شادی مامانت، و ژرمی که به فینلیگیش تایپ کرده بود خیلی خوشحالیم.
و بعد من بودم که به همه خبر می دادم که بالاخره خاله شدم. بالاخره پسرکی که اینهمه منتظرش بودیم بدنیا آمد.
و امروز عصر پائیزی ٢٢آبان ، تو مامان شدی. قشنگترینم که از هفده سالگی با هم دوستیم و هر لحظه از زندگی را با هم طی کردیم و حالا روزهای بهتر و قشنگتری را با هم می گذرانیم.
و اتفاقات بهتر منتظر ماست.
رویای من دیدن تو و نیوان است.