ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
بعضی چیزها را نمی توان نوشت، نمی توان گفت، نمی توان حتی بهش فکر کرد از بس که دردناک و وحشتناک است. حتی نمی شود باورش کرد اما وجود دارد.
صبح که از خواب بیدار شدم، انگار که خوابت را دیده باشم.
حال عجیبی بود. نه خوب و نه بد. اما انرژی مانده بود از تو.
انگار که تمام وجودم امید دارد به عشق تو و بودن با تو و همان امید هر چند وقت یکبار پررنگ می شود و انگار با نیرویی عجیب به تو وصل شده باشم.
نمی دانم.
چیزهایی هست که نمی دانم.
و من دلم بسیار تنگ است.