ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
چرا جمعه هاى بد تمام نمى شود؟ دیشب از خوشى دیدن دوستان مدرسه ام خوابم نمی برد. خوشحال بودم ، دلم می خواست با ذوق برای مرمر تعریف کنم اما صبح با شنیدن شهید شدن سردار قاسمى دلم ریخت. آخر چرا؟ دلهره گرفته ام. از جنگ مى ترسم. از اینکه تنم بلرزد. کودکى من در ترس گذشت. ترس ریختن آوار بر سرم. فرار کردن از بمب. از اینکه الان کجا مى افتد؟ حالا کودکى دخترم باید با ترس و لرز باشد؟ این انصاف و عدالت است؟
خندیدن هاى دیشب بر دلم ماسید. اونقدر با مصى که از امریکا آمده بود خندیدیم و حرفهاى جدى رفتن و نرفتن و مهاجرت را زدیم.
آخ خدا خودت ببین ، کى قرار است روى آرامش را ببینیم.
جمعه هاى بد ، بعد از هشتاد و هشت شروع شد. و تمامى ندارد.
تو این شرایط و موقعیت جنگ در معنای کلاسیکش خیلی بعید هست
با خیال راحت اجازه بدهید تمام شوند