ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
آه خاطره ها
خاطره هاى عزیز،
ما چقدر آدمهاى لطیف و دوست داشتنى هستیم.
این را دیشب فهمیدم.
دیشب که همه چیز با هم قاطى شده بود.
اشک و لبخند.
زنده ها و مرده ها.
همه و همه چیز درهم چقدر شیرین است و لذت بخش.
دوری و نزدیکی.
دوری که در قلبها نزدیکی می آورد.
نسبتهایی که عشق می آورد.
زندگى خوردن و خوابیدن است، و داشتن خاطره است.
خاطره از خوردن بستنی در سرماى بهمن در میدانى دنج گوشه شهر مهربان اصفهان
کنار دوست داشتنى ترین دوستان که نسبت خونی با تو دارند.
یا خوردن قهوه اى تلخ بر بلندى تاریخی پانصد ساله شهر اصفهان.
با همان مهربانى و خنده .
آدمى دو چشم دارد. یک قلب.
یک چشم براى نگاهه به گذشته و یک چشم برای دیدن آینده.
و قلبى که همه مهربانیها را ذخیره کند برای هر لحظه اش.
شب که شد خاطره ها هجوم آوردند.
خانه خیابان خراسان و بقالى ها با خوشمزجاتش، دستهاى گرم خانمجان و چشمان تیله اى آقاجان که همیشه برق مى زد.
حالا بالاى سرمان مى چرخیدند و قربان صدقه مان مى رفتند.
و خنده برایمان مى فرستادند.
نبودن بعضی آدمها هم برکت دارد.
خداى من
خاله ها و دائى هایم
مادر و پدرم
و هر کس به من از مهربانى لبخند مى زند برایم نگه دار.
چه براى روز شادى و چه روزهاى مبادا.
خدایا شکرت.
خانواده مهربان خاله زرى جانم
جانتان سلامت و خنده هایتان همیشگی.