ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
دیشب تا صبح بیدار بودم تا تب دخترک کم شود. می ترسیدم بخوابم. خوابم نمی برد. پاها و دستهایش را پاشوبخ کردم. بهش استامینوفن دادم. هر چند دقیقه چکش می کردم. و خوابم نمی برد.
چون که گفته بودی وقتی آدم واقعی میخندد، زیباترین چهره را از خود بروز می دهد، حالم خوب بود و قوی بودم و کم کم شجاعتم برگشت. دلم می خواست پرواز کنم. چون بعد هم نوشتی از نظرهای مختلف و متفاوت این عکس خوب است.، و من دلم خواست داستان بلند عکسم را بنویسم. باران می بارید و باز به صدایت گوش میدادم.
حالا که صبح شده انگار در کابوس یر کرده بودم و تمام شده بود.
دخترک بیدار شده و با پدرش دارد مشقهایش را می نویسد و من خوابم می آید.