ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
از کلاس آمدم بیرون. پسرک عصبانیم کرد. این چندمین بار است که دست و پایش را حواله کمر و شکم و پهلویم می کند. اما هر بار با شوخی و خنده تمامش می کردم. اما امروز خیلی دردم گرفت و عصبانی شدم و از ولنجک تا خانه را گریه کردم. گریه کردم از این روزهایم. از این تنهاییم، از دردی که نمی شود درمانش کرد و باید در پستوی خانه نهانش کرد. تمام راه ضجه زدم. وسط راه ایستادم باز گریه کردم. باز بغض کردم. از همه این دنیا شاکیم. شکایت دارم. من افتاده ام وسط این طوفان و دارم دست و پا می زنم. دیگر خسته ام.
فقط دلم می خواست کسی بود بغلش می کردم. هیچ نمی گفتم. الان جلوی در خانه ام. نمی دانم با این قیافه بروم خانه مامان و دخترک شک می کنند. بعدش هم می روم خانه خودم. کاش می توانستم تا مدتها یک گوشه تنها بمانم و کسی بهم کاری نداشته باشد.
عزیزم