ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مامان و بابام آمدند . مامانم توی آشپزخانه تمام ظرفهایی که می خواستم بگذارم توی ماشین را شست و به حرفم گوش نداد. همه آشپزخانه را مرتب کرد. با هم شام درست کردیم. بابا هم روی کاناپه چرت می زد و فیلم می دید. چند ساعتی کنار هم بودیم. اما قبل از شام رفتند و من از غذا کشیدم که ببرند.
از دیروز به هاجر رزم پا فکر می کنم که همین دیروز پدرش را از دست داد و چقدر غصه دار شده، چقدر از دست دادن عزیزان زندگی مان برایمان سخت است و من از این مرحله خیلی می ترسم. کتاب لنگرگاهی در شن روان درباره همین موضوع است. کسانی که از دست داده اند. کمی ازش خواندم و خیلی غم انگیز بود. کاش مرگ وجود نداشت. کاش قرار نبود که ببینیم کسی از ما نیست. این بدترین قسمت زندگی است.