ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دلم برایت تنگ شده، دیشب وقتی مردخانه خزید کنارم و از پشت بغلم کرد، تو دیگر نبودی. هیچ دستی ، هیچ لبی، هیچ آغوشی تنم را نمی لرزاند. به هیچ کس فکر نمی کردم. به هیچ کسی که این سالهای عمرم عاشقش بوده ام. این آخرین جمعه ای بود که چهل ساله بودم. باید برایت نامه می نوشتم. به غیر از این همه وقت که برایت نوشتم ، امروز مخصوصا باید بهت می گفتم. به گوشت می رساندم که دیشب بعد از اینکه مردخانه حرفهای سکسی و بی پرده زد، که مثلا شورتم خیس شود تا راحتتر در هم فرو برویم، شاید هم از بس رقصیده بودم خسته بودم ، انگشتهای پایم دردناک بود. اما خب کمی هم دلم می خواست ، لحظه ای از فکر رها شوم و تنم لش و بی احساس در دستانش بلغزد و کمی آسودگی بی قید داشته باشم. خوابم پریده بود. مستی شب نامزدی پریده بود. غم و غصه، اشباحی بودند که نفسم را تنگتر می کردند. ردپایی از تو نیست. نمی توانم بنویسم. سکس دیگر قدرتی ندارد. دیگر کلمه ای نمی زاید. دیگر تپش قلب ندارد. صرفا یک برخورد و تماس فیزیکی شده است. مثل خوردن چیپس و ماست موقع دیدن فیلم. شور است اما بعد از تمام شدن چیپس ، تشنگی دارد. تشنگی مدام. تا وعده دیگری از چیپس و ماست. خوشمزه است اما پر از ضرر است. ساعت هفت نشده بود. باید بهت می گفتم به یادتم. دیشب خواب دیده بودم نامه ای را بلند برای همه می خوانی. نامه ای که من برایت نوشته بودم. در پایان نامم را بردی و من دیگر بی نام نبودم. من دیگر نویسنده ای ناشناس نبودم که عاشقت بودم. من از همان نویسنده هایی بودم که نامه عاشقانه اش دست به دست می شد. دیگر آرزو و رویا نبود. همه من را می شناختند.
من این را می خواستم؟
نه.
من تو را می خواستم. اما چیزی نبود که چیزکی شود. هیچ بر هیچ. مثل همه روزهایم که پر از رویا و آرزوست. همه روزهایم طی شد. اعتراف کردم که دیگر حتی اگر نخواهمت اما در چهل و یک سالگی هم دوستت خواهم داشت.
باز هم برایت نامه می نویسم. و اشک خواهم ریخت.
و عاشق خواهم ماند.
عاشقی کاری است که سالهاست زنده نگهم داشته.
یک روز مانده به چهل و یک سالگی
۱۴۰۱