ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دخترک گفت آب و از خواب بیدار شدم، کی خوابم برده بود میان ورق زدن دردهایم؟ سکوت شب طوری با صدای وهم انگیزش می پیچد توی گوشهایم، باد می آید و صدای زوزه سگ ها را از کانال کولر برایم سوغات می آورد. توی گوشهایم سوتی ابدی کشیده می شود. خوابم می آید اما کلمات زودتر از خواب رژه می روند جلوی چشمانم. خانم دکتر می خندد و می گوید فردا فحشم ندهی موقع خون دادن، هر آزمایشی فکر کنی برایت نوشته ام. باید هشت ساعت ناشتا باشم و من دیگر از هفت شب چیزی نخوردم و الان هم که از دوی نیمه شب گذشته دلم چیزی نمی خواهد. تازه بعد از آزمایش باید بیایم خودم را تر و تمیز کنم برای نشستن روی آن صندلی منحوس. روی صندلی مخصوصی که هیچ مردی تا به حال رویش ننشسته. برای همین هر چه بگویم که از این صندلی بدم می آید نقطه مشترکی پیدا نمی کنیم. روز بدنیا آمدن دخترک دوبار روی آن صندلی نشستم بار اول دکتر دستش را برد و مثل یک تعمیرکار که دست می برد توی دل و روده ماشین تا ببیند مشکل کجاست ، طوریکه جیغم بلند شد. دکتر مهربان نبود.دعوایم کرد. مگر می شود مریض را دعوا کرد ؟ گریه ام گرفت. بار دوم دکتر و پرستارها بالای سرم و نمی دانم چه چیزی بود که بهم وارد شد ، شبیه سوزن تیز آمپول که من با فریادم بیمارستان را گذاشتم روی سرم.
اما دخترک لیز نخورد از تونل تنگ و تاریک من بیرون نیامد ، با اینکه هشت سانتی متر دهانه رحم باز شده بود و من به اتاق عمل رفتم دراز کشیدم و دهانم خشک شده بود، خواهش کردم فقط بخوابم . و خوابم برد .وقتی بیدار شدم ساعت از چهار و نیم گذشته بود و بچه ام توی پارچه سبز رنگ پیچیده شده بود. دردی که برده بودم از ده صبح را فراموش کردم.
حالا فردا باز باید برم روی صندلی مخصوص معاینه بنشینم و لنگ هایم را از هم باز کنم تا یک گاز انبر پلاستیکی برود داخل دل و روده ام و آه از نهادم بیرون بیاید و تمام تنم عرق سرد بنشیند و بعد دکتر بگوید چم شده؟
چیزیم نیست ، می دانم.
نیمه شب شش اسفند ۹۹ از خواب پریدم و دلم برایت تنگ شد.