بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بوی رنگ می پیچد توی دماغم. خوابم می آید. امروز به خاطر حالت اورژانسی پدر شین که رسیده به تست قلب و اکو برای شروع شیمی درمانی با بچه ها کلاس گذاشتیم .خسته که رسیدم دوچرخه دخترک را برداشتم بردم نزدیکترین دوچرخه سازی. یک پسر خیلی کوچک آنجا کار می کرد. کلاه ورزشی گذاشته بود سرش. پولیور پوشیده بود با یک شلوار جین که سر زانویش و پشتش یک سوراخ داشت و تماما سیاه و روغنی بود. چرا باید یک بچه به این سن با صورت معصوم و ساده که چشمهایش هیچ احساسی نداشت اینجا کار کند. چرخ های دوچرخه را باد زد و گفت عقبی پنچره. و خواستم درستش کند. بعد دست به کار شد. رفتیم توی ماشین. هوا خیلی گرم بود. کولر را زدم. بعد از بیست دقیقه رفتم ببینم چی شد. پسر روی زمین پهن شده بود و داشت پنچری می گرفت. تمام دوچرخه باز شده بود. دستهای سیاهش روی دوچرخه جابه جا لک انداخته بود. دوچرخه صورتی دخترک داشت شبیه موتورسازی روغنی و سیاه می شد. تاکید کردم زنجیرش هم درست کنند. صاحب کار که اوستا صدایش می کردند پسربچه را تهدید کرد. نمی دانم چه گفت اما شنیدم که این کلمه را تکرار می کرد: دفعه آخرت باشد. یک افغان و یک مرد دیگر هم آنجا کار می کردند. هیچ کدام ماسک نزده بودند. مردهایی که برای تعمیر موتور هایشان آمده بودند عقب می ایستادند. یکی یکی موتورها می رفتند داخل مغازه و بعد از درست شدن بیرون می آمدند. روشویی مغازه هم مثل بقیه جاها سیاه بود. این را وقتی دیدم که یکی از مشتری ها رفت سمت دستشویی که دستهایش را بشوید. دوچرخه درست شد و پسر برایم آورد بیرون . کارتم را گرفت و برد سمت دستگاه کارتخوان مغازه .  


۱۴۰۰/۳/۹

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد