ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
خوابم می آید. دارم می میرم از خستگی و بی خوابی. دروغ چرا؟ می ترسم بخوابم و وقتی بیدار شده باشم مادر مرده باشد. آخر مادر را آورده ام پیش خودم. حتما خل بوده ام که از نگهداری یک سالمند اینقدر می ترسم. آنقدر این چند روز حرف شنیدم از پدر و مادرم که دلم می خواست خودم را در سطل زباله بیندازم. چون من گفتم نه. من نمی توانم. چون حرصم گرفت من را به سفر نمی برند و قرار شد دیگر من را هیچ کجا با خودشان نبرند. چون من نمک نشناسم. منم داد کشیدم. فریاد زدم که چه زود خوبیهای من را فراموش کردید ، چه زود بدبختی های من را فراموش کردید در زندگی مشترکم که مثل باتلاق فرو می روم. چقدر زود فراموشم کردید. بابا گفت بدرک. و مامان پشتش را گرفت و طرفدارش شد. و یکهو من آدم بد ماجرا شدم. منی که نگفتم چشم. که تعطیلات را به همه زهر کنم. چرا فقط من باید زجر بکشم ؟ نقشه ام این است که شما هم خوش نگذرانید. چرا به من می گویید؟ چون من همیشه اینجا لنگر انداخته ام. باید دوباره فکر کنم. دوباره خودم را آواره کنم. چون اینجا هم کسی دوستم ندارد. به من می گوید تو به همه می گویی دوستتان دارم آن وقت الان چشم نمی گویی. من حق ندارم برای خودم تصمیم بگیرم. من هیچ وقت حقی نداشتم. این را خوب می دانم. نه در خانه خودم درباره کولر روشن کردن و نه خانه بابا. چه زندگیی چه حماقتی. آنها که ادعای مادر دوستی داشتند رفتند سفر. من ماندم و عصبانیت و ذهن بیمارم که من خوبم. من عالیم. من بهترین آدم روی زمینم. چقدر احمقم. رفتم دنبال مادر و آوردمش خانه بابا. حالا بیدار نشسته ام و از دور می پایمش که روی کاناپه سبز خوابیده و نگذاشت در بالکن را باز بگذاریم و چند وقت یکبار که تکان می خورد خیالم راحت می شود که نمرده.
۱۴۰۰/۳/۱۴