ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
از روشن کردن لب تاب طفره می روم، از نوشتن از تغییر دادن چیزی که برای تمرین کلاسی نوشته بودم. حتی نمی روم سراغش که بخوانم. استاد گفت خودتان رغبت نمی کنید نوشته تان را چند بار بخوانید چه برسد به مخاطب. حالا هی جارو می زنم . وسایل فردا را آماده می کنم. حال بدم را هی قایم می کنم. دلشوره و اضطرابم را از خبر بد سعی می کنم طوری کمترش کنم. پادکست رادیو بندر تهران را گوش می دهم. معجون انبه و موز و شیر و بستنی درست می کنم. همه جارا مرتب می کنم. اما باز نمی توانم چیزی بنویسم. مغزم جایی در میان اتفاقها فریز شده است. به میم می گویم حالم گرفته، می گوید منم. شاید حالی مثل بیست و سه خرداد هشتاد و هشت. حال بدی مثل روزی که فهمیدم برای همیشه رفت. حال بدی که تمامی ندارد انگار.
۱۴۰۰/۳/۲۹