ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
از پنج صبح بیدارم و خوابم نمی برد. نبض دست چپم می زند. صدای استاد می پیچد توی گوشم که پایان داستان نداشتم اما فرجام درباره شخصیت در داستان وجود داشت. روایت من حکایت گونه بوده که پسند داستان معاصر نیست. جمله هایم را باید تغییر بدهم یا مدل نوشتم را عوض کنم. بیشتر بنویسم و بخوانم که می دانم خواندن و نوشتنم خیلی کم است. خیلی خیلی کم و از خودم خیلی توقع دارم. الان مغزم از بس فکر کرده ام داغ کرده است. حتی نسیم خنکی که روی پاهایم می ریزد به سختی حس می کنم.
چه شب عجیبی است. بیدارم. با خودم کلنجار می روم. نمی دانم چه کنم؟ چرا نقطه روشنی نیست؟
۱۴۰۰/۴/۱