ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دارم از خستگی می میرم. فقط دارم از خودم کار می کشم. سه ساعت فقط با بابا رفتیم دکتر چشم، می خواست ببیند چرا چشمهایش می سوزد، من را نشاند توی ماشینش ، دوبله ، خودش رفت نوبت گرفت. من زیر باد کولر هی کتاب خواندم. صفحه به صفحه جلو رفتم. هی می خواستم زنگ بزنم به تو اما دوباره خودم را مشغول کتاب می کردم. رسیدم به صفحه صد و پنج. آن وقت بابا رسید با شامپوی شستشوی چشم و قطره و پماد. تنم خورد و خمیر شده بود.
امروز اون وسط ها که از کلاس آمدم و نرفته بودم دکتر نوزاد خوشبوی این روزهایم را بغل زده بودم و توی بغلم هی قان و قون می کرد. دلم برایش ضعف می رفت. نی نی کوچک عمه توی بغلم خوابیده بود. آرام تکانش می دادم.
و فقط لحظات نجات دهنده ام بود.
۱۴۰۰/۴/۹