ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اولین روز زمستان گذشت. نشستم توی اناق صورتیام که دوباره بهش برگشتم و گریه میکنم. گریهام بند نمیآید. میخواهم سر بگذارم به بیابان شاید قدر زندگیم را دانستم. هیچ امیدی به زندهبودن ندارم. هیچ چیزی دیگر خوشحالم نمیکند. هیچ چیزی. همه پایین شادند اما من یک فسردهی بیانگیزهام که فقط مرگ میخواهم. نمیدانم تا می اینطوری پیش برود. دلم گرفته. دلم از همهچیز و همه کس و همه جا.