ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دیشب وقتی از ترافیک کلافه کننده خیابان نوزدهم ، مثل یک فاتح جنگ داشتم خودم را خلاص می کردم و از لابه لای حجم عظیم ماشین ها مثل ماهی کوچکی که از دست کوسه فرار می کند ، به زور راه می گرفتم، راننده مرد ماشین روبه رویی که از جلویم می گذشت ، چنان بهم لبخند می زد و باهام حرف می زد ، نمی دانم چه کلمه رکیکی بهم می زد اما توی دلش عروسی بود یا جای دیگرش، منم خسته و بی اعصاب می خواستم با ماشینم از رویش رد شوم، فقط اینکه تا من بیایم او رفته بود و من راه باز شده را چسبیدم به جای رد شدن از روی او.