بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

نمایشگاه گروهی سفال

دعوت میکنم از نمایشگاه سفال دوستانم در نگارخانه ابن سینا دیدن فرمائید.
افتتاحیه: یکشنبه 18 آذر ساعت 16 تا 20
نمایشگاه تا تاریخ 22 آذر 86 دایر می باشد
ساعات بازدید 10 الی 13 و 14 الی 18
شهرک غرب فاز یک خیابان ایران زمین شمالی فرهنگسرای ابن سینا

پ ن : من حتما افتتاحیه می آیم مانا جان !

دایره

از من عبور می کنی ، عبور می کنی چه آسان ، خب ، ساده است ، مدتها گذشته و من را نمی شناسی ، از من عبور می کنی انگار که از کنار یک غریبه می گذری ، از کنار یک دختر ک ساده دست فروش عبور می کنی ، شاید خرید کنی یا نه ، دست خالی بگذری ، از کنار پیرزنی قوز کرده که سلانه سلانه پیاده رو را طی می کند ، عبور می کنی ، حتی متوجه نمی شوی که او می خواهد از خیابان عبور کند ، از کنار دختر بچه های شیطان عبور می کنی که تازه از مدرسه تعطیل شده اند و صدای جیغشان  همه جا را پر کرده . می گذری ، چه راحت ، چه بی خیال ، بی فکر و بی هوا ، از زن روسپی که مستأصل است ، که سرما استخوانهایش را خشکانده ، که باد ، اشکهایش را برده ، رد می شوی از کنار زنی که سر چهارراه ، بچه ای روی کولش خوابانده ، اسفند دود می کند ، حتی لحظه ای هم توقف نمی کنی تا چشم در چشم زن بیاندازی ، سرت را بر نمی گردانی که به دستهای دخترک فال فروش نگاهی بکنی ، عجله داری ؟ نمی دانم ، نمی دانم ، اما فراموش کرده ای ، فراموش کرده ای که از من عبور می کنی ، روزی من برای تو ، یک نفر بودم ولی اکنون هزاران زنم که تو هر روز از کنارشان می گذری ، از همان روز که از من عبور کردی ، من هم شدم یکی از آنها ، همه آنها ، شدم زنی خسته از روزمرگی زندگی و وزنه ای برداشتم و نشستم روی پله ای تا شاید تو دلت بخواهد خودت را وزن کنی ، من همانم که آویزان کیف تو می شوم تا از من آدامس بخری ، من پیر شده ام آنقدر پیر که لحظه ها دیگر درکم نمی کنند ، و چین و چروکهای صورتم ، طراوت قلب و عشقم را پوشانیده ، من بچه ای را بغل می زنم و از این چهارراه و خیابان می گذرم و دود به حلق مردم می دهم تا چشم نخورند و چشم حسودانشان بترکد ،  تو من را نمی شناسی، صورتم را بخاطر جذام جدایی پوشانده ام ، و تو چه بی دغدغه عبور می کنی ، بی نگاه و لحظه ای درنگ و من را جا می گذاری ... 

بغض مهتاب

مهتاب دخترکی که در ۵ سالگی زن شد، انگشتهایش می دوزند ، سوزن می زنند ، زیر و رو ، درخت زندگی را روی تکه های پارچه می دوزند ، و پینه را بر بند بند انگشتهایش نقش می زند ، تکه ای پارچه و نخ های رنگی ، انگشتهایش نقش درخت زندگی می زند ، برای تنهایی تک تک لحظه های خودش ، درخت زندگی پینه می بندد بر خطوط بندهای انگشتهایش ، تار می تند ، سوزن می زند ، زیر و رو ، آبی و قرمز ،سیاه و سبز ، زن نشسته است با ابروهای بهم پیوسته ، تنها ، نگاهش به سوزن ، پائین ، اما چهره اش پیداست ، با لباس زیبای بلوچ ، با همان تکه دوزی های زیبا و رنگارنگ ، آخ رنگ ، چقدر دور است از لباسهایم ، از زندگیم ، اما این زن تنها ، ازدواج نکرده است تا کنون که هفتاد و چهار سال دارد ، نمی دام ،برادرانش نگذاشته اند چون ملک و زمین داشته ؟جو مرد سالارانه یا زشتی؟ که می دانی زیبایی نسبی است که تو خوب می توانستی مهتاب شب بهترینها باشی،تو زیباترینی ، لب به سکوت بسته است ، راز زندگیش را نمی گوید که محرم اسرار نیافته ، چه سخت ، این همه سال و ماه ، که بگوید چرا ازدواج نکرده ، شاید چون مجبور بوده از پنج سالگی بدوزد و بدوزد ، چیزی که دختران بلوچ باید بلد باشند و برای آنها امتیاز محسوب می شود حتی برای ازدواج ، آی مهتاب ، مونس تنهایی عاشقان ، رنگ تیره پوستت آزارم نمی دهد که نشان سالیان است که برتو رفته ،  درونت تنهاست ، هر نفست ، هر آن که سوزن را فرو می بری بر پارچه ، و آنگونه می دوزی که انگار فرشی زیبا بافته ای بر لباس، آنگونه که هیچ ماشینی قادر نیست ،آنگونه که حیرت می کنم و آرزوی داشتن چنین لباسی می کنم ، گل طاووس می دوزی ، بن گل رز ، گل های دیگر با هزار رنگ ، پس زندگی خودت چه ؟ بر آن دستها که نور کمرنگی می بارد و چهره چروکیده ات را تاریک کرده ، رنگ زندگی تو چه بود مهتاب ، رنگ زندگیت چیست مهتاب ؟ بی بچه ، با زنهای دیگر نشسته ای و ونگ ونگ بچه های دیگر را می شنوی و ککت هم نمی گزد و خم به ابروانت نمی آوری ؟ باز هم سوال دارم ، کاش می توانستم ببینمت قبل از آنکه دیر شود ، و دستان عاشقت را در دستانم بگیرم،

۵- حیرت

یک زوج جوان دارند خانه خالی را می بینند ، می خواهند بخرند ، شاید هم اجاره کنند ، منظورم از خانه ، یک سر پناه ، آپارتمانی در طبقه اول از یک برج بلند که همیشه از کنارش رد می شوم ،امروز یکی از چراهایم را نصفه نیمه پاسخ می گیرم ، بعد از یک ماه یا بیشتر ، نمی دانم ، هنوز نمی دانم ، یک سفره پهن می شود ،در آن شراب ناب است و شیر گوارا و انار قرمز و بوی خوش ، کدام را بر می گزینی ؟ گشتاسب از مانی می خواهد که جاودانه شود ، جایش را در بهشت ببیند ، دانای کل شود و روئین تن و مانی از طرف اهورا مزدا به او می گوید که یکی را انتخاب کند و مانی سفره را پهن می کند ، کدام را انتخاب می کنی؟ جاودانه بشود که چی شود ، مامان می گفت یک خانومی توی فامیل چقدر سن دارد ، قدیم به با گردو می خورده ، پیش خودم گفتم که چی شود ؟ واقعا که چه ؟ عمر طولانی می خواهم که چه کنم ؟ که این شوربختی ادامه یابد ؟ فعلا دانای کل بودن را بیشتر دوست می دارم و انتخاب بوی خوش، اما تو که بوی سیگار می دهی !!؟  

نیمه ابری

توی فکرم ، فردا کنفرانس دارم و همه مطالبم آماده است ، آیا خودخواهی است ؟ که کسی را بدبخت کنی و بدنیای کثیفی که هستی بیاوری که فقط گفته باشی یادگار عشقم است ؟ هنوز درگیرم با سوالی که مدتها در ذهنم است و جوابی نمی یابم ، یا در عذاب وجدان گیر می کنم ، باد سرد پائیزی و ماه قلنبه و زن همسایه که با سگش در حال پیاده روی است ، چرا ؟ چرا؟ کاش جوابی داشتم ، امروز موقع بازگشت حس عجیبی داشتم ، خلاء، توخالی بودن ، مخم خالی شده بود از هیچ ، به دخترکی فکر می کردم که سربند می بست تا زیباییهایش را بپوشاند یا از خود زیبایش می ترسید ، برای نقاش رنگ می سابید، فکرم مشغول است ، به دلشوره ای که همیشه موقع بازگشت دارم به خانه ،به دلخوری های دوستان دانشگاه از خودم ، و آدمهایی که طبل تو خالیند و صدایشان همه جا را برداشته ، به موضوع عکاسیم ، به زن، و کلمه هایی که  می نویسم ، کار ، تلاش ، آزار ، ظلم و خشونت ، استقلال، تنهایی،

یک فنجان چای

بعد از مدتهای زیادی دوباره کتاب نصف شده اُشو را از توی کتابهایم بیرون کشیدم ، که یعنی امیدوار شده ام ؟ نمی دانم ، اما نامه هایش جوری آرامبخش است ،فکر کردم اگر هر شب که توی نت می چرخم و دارم دنبال تحقیقهای دانشگاهم می گردم - بنویسم- برایم بد نباشد ، همه چیز در درونم تلنبار نمی شود و یکهو مثل کوه دماوند - که تازگیها شروع به دود کردن کرده - منفجر نمی شوم ، این هفته خوب تمام شد ، حداقل توانستم کمی عکاسی کنم ،از ابرها با فیلتر قرمز ، کتاب زندگی نو اورهان پاموک را به نصف برسانم و کتاب دختری با گوشواره های مروارید تریسی شوالیه را شروع کنم ،جزوه اساطیر را مرور کنم ، درسی که این ترم خیلی دوستش دارم،و فکر کنم ، فکر کنم و با گِل ور بروم ، نقاشی کنم تا یادم برود ،یادم برود که دلم می خواهد زیر باران قدم بزنم ،نه، دوست ندارم ،دیگر دوست ندارم ،

۸۲

خیلی وقت است نازی را ندیده ام ، امروز هم که بهش زنگ زدم توی کتابخانه داشت ترجمه چیزی را می خواند و نشد که با هم حرف بزنیم ، مثل هفته پیش ، می خواستم ببینمش ،مثل چندی قبل که توی پارک نشستیم ، برایم خاک بنفشه آفریقایی خریده بود تا چند تا قلمه بزنم ، امیدوارم که قلمه ها بگیرند ، گرفته باشند ، روی نیمکت نشستیم ، از علی گفت که به زندگی در آلمان عادت می کند و خودش که به دلتنگی عادت می کند ، از کلاسهای فوق می گوید که راضی است و حتی سخت ، می گوید باید درس بخوانم ، خورشید کم کم غروب می کند ، گرمای دست نازی می خواهد که یخ دست هایم را ذوب کند ، اگر در اسفند هشتاد و دو گیر کرده بودم چی ؟ گاهی باورم نمی شود که رشته ام را تغییر داده ام و فکر می کنم مثل زمانهایی که توی کابوسهایم گیر کرده ام،حالا در رویایی عجیب دست و پا می زنم ! این را چهارشنبه سر کلاس تاریخ هنر خوب حس کردم ، لم داده ام روی صندلی های آبی ، ردیف جلو ، دست راستم را ستون چانه ام کرده ام و خیره ام به لبهای استاد تا ببینم چه می گوید ، واقعیت دارد ؟دیگر لازم نیست ثابت کنم بین عدد یک و صفر ، هزاران عدد دیگر وجود دارد ، لازم نیست موقع امتحانات پایان ترم وزن کم کنم ، لازم نیست ،

انعکاس

از سر بالایی کوچه برگریزان که بالا می آمدم اول صبح بود و زمین خیس از گریه ابرهای دیشب ، مثل آدمهای امیدوار ششهایم را پر از هوای تازه کردم و شاید چقدر خوب که خورشید نبود و همه چیز انگار وارونه باشد . بابا گفت : لباس گرم بپوش ، سرما نخوری ، بیا صبحانه بخور ، چای آماده است ، وقتی باهام حرف می زد به چشمهایش نگاه نمی کردم ، انگار که خجالت بکشم ، و حالا بغضم گرفته ، صدای باران قطع نمی شود ، چقدر دیر کردی ، توی راه بودم ، این همه وقت ، کجا ؟ توی ترافیک ، مگر طرفهای شما هم ترافیک هست ؟ فکر می کردم روی زمین و توی خیابانهای ما فقط تک سرنشینی مد است ؟ توی آسمان هم بعضی ابرها تک می پرند ولی حالا همه با هم آمده اند ، و فرشته تیشتر باز هم گریه می کند تا شاید اشکهایم را نبیند ، بعد از مدتها امروز توی دانشگاه کمی احساس راحتی کردم ، همان خوشبختی کوچک ، همان بی خیالی ترم اول بازگشته بود ، می خندیدم ، به ترک دیوار و صدای دزدگیر و کارشناس گروه که بلند بلند سفارش گِل می داد و استاد آن کلاس که سشوار روشن کرده بود و به حرفهای استاد درباره هندوئیسم و بودیسم گوش می دادم و دلم تنگ می شد برای یک برهمن که داغش به دلم ماند ، که به همه سوالهایم جواب دهد ،این روزها هایکو زیاد می خوانم ، به سفارش کسی که می گفت افسوس گذشته را می خوری و لحظات را از دست می دهی ، دلم یک دل سیر می خواهد حرف بزند ، فقط حرف ، اما هیچ گوش شنوایی پیدا نمی کنم ،هر کسی راه خودش را می رود و چه زود در دیگران فراموش می شوم ، می دانم که بیخودی امیدوار شده ام باز که اگر نباشم پس چه باشم ، که هر روز به امید روزی که به مرگ نزدیکتر می شوم ، زنده ام و به سیب قرمز عادت گاز می زنم ، شاید که روزی طعمش عوض شده باشد ،  

کی تمام خواهد شد ؟

به هر بهانه ای  از دیگران جدا می شوم که مثلاْ خبر مرگم تنها باشم و بتوانم کمی به خودم بد و بیراه بگویم تا کسی نباشد هی توی گوشم وز وز کند و بگوید پایان شب سیاه سپید است و تو می توانی و طاقت بیاور و بالاخره همه چیز درست می شود. از این اراجیف که همه شان را تا ته از حفظ ام . دلم می خواست بروم نمایشگاه عکسی توی گالری راه ابریشم به آدرس فرمانیه .جنب فروشگاه شهروند . از توی دیباجی راه افتادم . چقدر دم کافی شاپ فنجون شلوغ بود .نوبت شماره بیست و سه بود . دلم قهوه خواست . تنهایی . نشد که پیاده شوم از تاکسی . دیرم بود . بوی قهوه که می پیچید توی دماغم دیوانه تر می شدم . خوب شد محل حس بیخود نوستالژیم نگذاشتم که  همین غربت بد مصب روانیم کرده که همه از دستم فراری شده اند . که بهم اس ام اس می دهند لطفاْ دیگر بهم زنگ نزن و اس ام اس هم نده . گور بابای همه اشان . به جهنم . به درک . صد سال سیاه موبایلم را می اندازم توی جوی خالی که راحت شوم از خرده فرمایشات این و آن . که فلان ساعت هستی بیاییم تمرین زبان . یک مشت آدم مرفه بیکار که حوصله اشان از خانه داری سر رفته و تازه یاد زبان آموزی کرده اند . و وقت مرا مفت مفت می کشند .می خواستم سربالایی را تا کوه نور پیاده گز کنم . داشتم کلنجار می رفتم توی مخ خالیم و همچنان به گندی اخلاقم با دیگران؛ به روزهای گندم ؛به بدبختیهایم در دانشگاه لعنتی ام فکر می کردم که یک زن نگه داشت گفت کجا می روید و منم گفتم شهروند فرمانیه و سوار شدم . توی مسیر جلوی دخترهای دیگری هم نگه داشت ولی همه می خواستند تجریش بروند . خوب شد که سوار شدم وگرنه گم می شدم . راه پیچ در پیچی بود . نزدیک شهروند گفت من الان دارم به دیدن یک خانوم هشتاد ساله می روم که در بم همه خانواده اش را از دست داده و چند بچه یتیم را نگهداری می کند . به کیسه برنجی که جلوی پایم بود اشاره کرد و ادامه داد دارم برایشان آذوقه می برم . اگر شما هم دوست دارید کرایه ای که می خواستید بدهید را برای کمک بدهید و من هم اسکناسی از ته کیفم در آوردم و پیاده شدم . چند وقتی است از مکانهایی که تا به حال نرفته ام نمی ترسم . و این بار بی هواتر شده بودم . هر چه آن محل را زیر و رو کردم گالری پیدا نشد . هیچ کس هم نمی دانست . ۱۱۸ هم نمی دانست .دستهایم یخ زده بود . سوار تاکسی شدم و برگشتم خانه .می دانستید قرار است برف ببارد ؟ نزدیک خانه مان پرچم زده اند و نوشته اند جایگاه برف روبی و چند کامیون ایستاده اند . یک اهریمن به تمام معنا شده ام و هیچ کدام از خدایان نزدیکم نمی شوند . نه خبری از فرشته تیشتر است که کمی باران بفرستد نه از آتشی اهورایی که دلم را گرم کند و ۱۱۲۸ بار تطهیرم کند تا بالاخره صبحم طلوع کند .

پ ن : ملاحت جان من همه عکسهاتو می بینم اما نمی تونم برات نظر بذارم .ببخشید . عکسهات خیلی قشنگند . می شه منصرف بشی؟

تسلیم

نمی توانم .نمی توانم حرف بزنم . نمی توانم با پدر و مادرم حرف بزنم . فیلم اتاق بی صدا را می بینم و اشک می ریزم . انگار که من دخترکم که نمی توانم حرف بزنم . خسته شدم . خسته شدم از این زندگی که نمی توانم در آن حرف بزنم . غصه می خورم و فیلم می بینم . دلم دریا می خواهد .دلم می خواهد از اینجا بروم . چقدر تنهایم .دلم نمی خواست درباره اش حرف بزنم .از نصیحتهای تکراری خسته شده ام و برگشته ام به دوران افسرده گی ام.خودم خوب می دانم .اما دارم فرو می روم و نمی توانم تغییرش بدهم .دارم خودم را می سپارم به غم که نیرویی قویتر از من است .دلتان به حالم نسوزد که حالم بهم خواهد خورد .نمی دانم باید چه کنم و دلم نمی خواهد بدانم .فقط می خواهم بروم .بروم .بروم .خسته شدم از حرفهای سنگین پدرم وقتی به دایی ام می گوید فقط منتظر فرشته نجاتم . یعنی این قدر جایش را تنگ کرده ام ؟ دلم فشرده می شود .چشمهایم می سوزد  و در درونم می میرم . حالم بهم می خورد از آدمها .از سرنوشت لعنتی که بر من غالب شده است و من دیگر هیچ قدرتی ندارم .آخر هفته لعنتی آخر دوباره بر من پیروز شد .