یک دو سه
گلدان یاس بس است؛
چهار پنج شش
چقدر گلهایت را ؛ بوی مست کننده اش را برخم می کشی!
هفت هشت نه
این امیدواری بیهوده تو
مرا می کشد؛
ده یازده دوازده سیزده ...
هر عصر غنچه ها باز می شود
چهارده پانزده شانزده هفده
من یکی یکی گلها را می چینم
هیجده نوزده بیست
و لای کتاب مصلوب می کنم
بیست و یک؛ بیست و دو
کاش وقتی بیست و سومین غنچه ات باز می شود
من دیگر نباشم .
زن بدون فکر منقل را آورد ، ذغالها را همانطور که یاد گرفته بود تنوره چید ، تکه کاغذی را آتش زد و در میان ذغالها گذاشت و باد زد ، صدای مرد آمد که باز هم خوب نچیدی ؟ زن بی توجه باد می زد و مرد نگاه می کرد ، آتش نمی گرفت ، مرد باد بزن را گرفت و گفت اینطوری که آتیش نمی گیره و دوباره ذغالها را چید ، با فندکش روزنامه باطله را آتش زد و میان ذغالها چپاند ، بالاخره شعله بلند شد و مرد همانطور که به سیگارش پک می زد باد می زد و زن خیره شده بود به ذغالها که یکی یکی سرختر می شدند ،از آتش متنفر بود ، به خاطر مرد که اهل دود و دم بود ، اما امروز بر عکس همیشه مرد با کیسه ای بلال به خانه آمده بود و بساط منقل را پهن کرد ، مرد گفت ببین این طوری آتیش درست می کنن ، و ادامه داد چندتا شون رو پوس بکن ، آب نمکم که درست نکردی ! بلالها بزرگ بودند و نه زیاد نرم ، زن عجله کرد و دسته یکی از بلالها کنده شد ، سطل کنار دست مرد را آب کرد و نمک ریخت ، ذغالها گر گرفته بودند و صدایشان بلند شده بود ،یه بلال بده ، و زن اطاعت کرد، به آتش خیره شده بود ، خاصیت آتش همین بود ، که چشمها را بگیرد و مجذوب قرمزی نورش کند ، تق تق دانه های ذرت بلند شد ، و مرد بلال را روی آتش می چرخاند ، و بعد از چند لحظه صدای خنک شدن بلال سرخ شده در آب نمک خنک ، مرد از روی صندلی بلند شد و زن هوس کرد سر جایش بنشیند ، صورتش داغ شده بود ، با انبر ذغالها را مرتب کرد توی یک ردیف، بلال بی دسته را برداشت ، روی ذغال گذاشت ، باد زد ، یکهو صدای مرد بلند شد که خاکسترا رو پخش نکن ، و زن ملایمتر بادبزن را تکان داد ، با انبر بلال را می چرخاند تا تمام دانه هایش سرخ شود ، یکهو یاد تمام خاطراتش توی رنگ قرمز ذغالها افتاد ، خنده های تو ، چوبهایی که توی شومینه سوخته بودند تا تو را گرم کنند ،ردپای تو توی برفها که رفته بودی ،روزی عاشق آتش بود به خاطر تو و گرمای آتش بود اما دستهاش یخ زده بود مثل همه آن شبها سرد ... بی فکر بادبزن را تکان می داد ، چیکار می کنی بلال سوخت ! به خودش آمد ، بلال را با انبر برداشت و توی آب نمک انداخت ، کمی چرخاند تا خنکتر شود ، همان طور که مرد غر غر می کرد بلال سوخته را برداشت و به داخل رفت ، تنهایی به بلالش گاز زد و خاطرات سوخته را جوید.
۱ـ زن و مرد قوم و خویش بودند .در بهترین هتل شهر جشن گرفتند . زن با موهای لخت رها شده در لباس سفید می رقصید و مرد هیجان زده از مهمانها می خواست آنها را همراهی کنند . سه سال بعد زندگیشان از هم پاشید . مرد ، زن را دوست نداشت . مرد هوسباز و عیاش بود و زن صبور و خوددار ، اما دیگر تحمل هر دویشان تمام شده بود . زن برای همیشه مرد را ترک کرد .
۲ـزن در پی عشق بود اما نشد . عشق را یافته بود اما کسی که عاشقش شده بود ، عاشقش نبود . زن می خواست تا آخر عمر دوست باقی بماند اما مگر با این روزگار مگر می شود ؟ تن به ازدواج داد . با کسی که هیچ ازش نمی دانست . نمی دانست که سرما را دوست دارد یا گرما ؟ نمی دانست دوست دارد زیر برف بستنی بخورد ؟ نمی دانست که از سمفونیهای باخ خوشش می آید ؟ پاییز را دوست دارد ؟باران را چطور ؟ هیچ نمی دانست . به کسی که چیزی در موردش نمی دانست گفت بله . دلش می خواست خاطرات قدیمی را رها کند و با جریان تازه بسازد . چقدر سخت بود . خودش را طوری نشان می داد که دیگران می خواستند . مهربان . خوب ، گاهی دلتنگ و عصبی ، تنهایی را بیشتر دوست می داشت و خودش را با کتابها سرگرم می کرد . سه سال بعد مرد فهمید که زن هیچ علاقه ای به او ندارد . مرد برای همیشه زن را ترک کرد .
۳ـ زن و مرد عاشق یکدیگر بودند و عاشقانه زندگی می کردند . باور نکردنی است اما در دنیای قصه شدنی . تا بالاخره سه سال بعد، دنیای قصه هم تحمل عشق را نداشت و یکی از آن دو مردند . و یکی از آنها تنها ماند . حالا چه فرقی می کند ، زن تنها ماند یا مرد !
۴ـ زن وقتی با مرد ازدواج کرد همه چیز خوب بود تا یک سال اول .بعد مرد کسل و بی حوصله شد . بیخودی عصبانی می شد و دعوا می کرد . زن باورش نمی شد اما مرد معتاد شده بود . تفریحی شروع کرده بود اما حالا دیگر نمی توانست خودش را رها کند و زن بعد از سه سال زندگی مرد را برای همیشه ترک کرد .
۵ـ زن درس می خواند . و مرد مخالفتی نداشت . زن لیسانس گرفت . همه چیز خوب بود . فوق لیسانس گرفت . تقریبا خوب می گذشت . دکتر شد . و در کارش بسیار موفق بود . هم از نظر علمی و هم از نظر شغلی بسیار بالاتر از مرد بود . مرد نتوانست دوام بیاورد . از زن خواست کارش را رها کند اما زن نمی توانست . کارش را دوست داشت . مرد برای همیشه او را ترک کرد .
مثل همین برگه ام . مثل همین رنگها . مثل این کاغذ ابر و باد که پر آشوب است .آشوبی نه نگران کننده که دلهره ای کوتاه . دلهره کوتاهی از رنگهای ساده . دلهره کوتاهی برای دوست داشتنی جاوید . برای اتفاقی فراموش نشدنی . حالا انگار تا عمر دارم این حس خوب دلهره با من خواهد بود . غرق می شوم در اسلیمی ها . در پیچشهای درونش و گلهای ختایی که چه نرم و روان من را آرام می کند . با هر خطی و رنگی در من تکرار می شود : با من چه کرده ای که از یادم نمی روی ؟ و این راز ؛ این سر ؛ این دلهره کوتاه بچه گانه در من تا ابد باقی خواهد ماند . گفتی که خوابیدیم و هر دو خواب دیدیم ؛ خواب کلمه ها ؛ و کلمه بر تو واضح گشت . خودت خواستی که نخواهی باشی . نوشتی کلمه به تو گفت که دیگر نخواهی بود ؛ کلمه تو دیگر نخواهد بود ؛ خودت می شوی آب ؛ باد ؛ خاک و آتش و من می شوم همه کلمات ؛ با من چه کرده ای که از یادم نمی روی ؟ یادت هست آنروز که خدا بود و فقط کلمه بود ؛ ها ؛ آنروز فقط کلمه بود ؛ تو ؛ خودت کلمه ها را به من آموختی . می کشم و طرح می زنم ؛ آنقدر که همان شود که تو می خواستی ؛ آنقدر می خوانم و می خوانم ؛ می بینم و می شنوم ؛ می نویسم ؛ از تو می نویسم که ناعادلانه خواستی فراموشت کنم اما مگر این خمیدگی و چرخش اسلیمی ها می گذارند ؛ مگر گلهای صورتی و آبی ختایی ؛ مگر نقشها و رنگها می گذارند که فراموشت کنم ؟ مثل کلمات که همه را تو دیدی یکجا در من ؛ می دانم ؛ می دانم ؛ دلت می خواهد کلمات باشم ؛ دلت می خواهد همان فرشته رویاهایت بمانم ؛ همان که روی برفهای باریده مثل فرشتگان بال می زند و دستهایش دایره وار طرح می زنند ؛ دلهره کودکانه ابتدای روزهایمان را بر می گردانی به درون خسته ام که دوباره بیهوده به زندگیم ؛ بیهوده وار ؛ امیدوار شوم ؛ تو خوب می دانی که چگونه با کلمات دلم بازی کنی تا دوباره پیوند بخورم با برگهای سبز بندهای پیچیده لابه لای اسلیمی ها ؛ مثل همین آبی ها و زردهای همین صفحه عاشقم و درهم تابیده شده ام و هر لحظه موج می زنم و زندگی می کنم ؛ کلمه من را که می شنوی همین آبی ها و زردها یادت می آید؛ من کلمه می شوم در گوشه قلبت و تا ابد برای تو می مانم . آی ؛ دلخوشی ساده زندگیم ؛ آی زندگی ؛ نگیر از من این دلهره پاک فراموش نشدن خاطره ای زیر بارش برف ؛ نگیر از من نامه هایی که با اشتیاق باز می شد . نگیر از من شبهای بیداری تو و خوابهای شیرین من که بیداری تو بود ؛ نگیر ؛ زندگی من همین لحظه های پر دلهره ساده است که بدون آنها هیچم ؛ هیچ هیچ ؛ مثل سفیدی های کم این صفحه ابر و بادی شده ؛ می دانی چرا در این کاغذ نوشتم ؟ شاید اگر روزی آن را یافتی ؛ اگر بدون نوشته یافتی ؛ رنگها و ابر و بادها به تو بگویند من چه نوشتم ؛ اگر رنگها بودند و نوشته ها هم ؛ تو احساس واقعیم را دریابی و اگر نوشته ها بود و رنگها نبودند ؛ تو از نوشته هایم بفهمی که این کاغذ پر احساس چه ابر و بادی بوده است . می خواهی آب ؛ باد ؛ خاک و آتش شوی ؛ روی همانها که من نقش می زنم ؛ رنگ می کنم و می سازم ؛ تو فکر همه چیز را کرده ای ؛ گاهی آنقدر خوشبختم از داشتن نداشتنت که گریه ام می گیرد . هیچ کس نخواهد فهمید ؛ تا جای کلمات نباشد نخواهد فهمید که تو چه می گویی یا اینکه من چه می نویسم از پشت این پنجره بی پرده ؛ در سرمای اتاق بهاری و شکوفه هایی که در باد گم می شوند . و تمام لذت نوشتن را خودم می فهمم و بس . تمام این رنگها و نقشها را تو می شناسی و بس . می شود آن روزی که تو از داشتنم خوشبخت باشی ؛ مثل من که از داشتنت ؛ از همین گونه داشتنت ؛ خوشبختم ؟
۱/اردی بهشت
پ ن : عکس نوشته ام
دلم می خواهد آب شوم ، کلمه آب و هر چه در آن است ، پاک و زلال ، جاری ، و هر جا که بروم زندگانی باشم ، دلم می خواهد آتش شوم ، کلمه آتش و هر چه در آن است ، نور و گرما ، محبت ، و هر جا که بروم نور و روشنایی باشم ، دلم می خواهد باد شوم ، کلمه باد و هر چه در آن است ، نرم و سبک ، خنک ، و هر جا که بروم بی وزن باشم ، دلم می خواهد خاک شوم ، کلمه خاک و هر چه در آن است ، سبزی و طراوت ، نیروی زندگی ، مرگ و دوباره زندگی ، دلم می خواهد آب ، آتش ، باد و خاک شوم تا ذره ای از تو شوم ، لطیف ، زلال و پاک ، زندگی ، و هر چه در این چهار عنصر است ، تمام کلمات را بخشیدی اما فکر نکردی آب ، آتش ، باد و خاک با همه کلامها برابری می کنند ؟
۲۲/۲
چقدر حرف ننوشته دارم اما فرصتی ندارم ، سه تا امتحان روز سه شنبه بدهم و دیگر خلاص از دانشگاه ، امروز ، امتحان عکاسی را واقعا گند زدم ، دوازده تا تست خیلی سخت که خیلی وقتش کم بود ، فکر کنم کمترین نمره این ترمم شود ، مهم نیست ، ولی نمی دانم چرا سر امتحان هنگ کردم ، معنی لغتها را نمی فهمیدم ، امتحانهای ما به هیچ وجه عادلانه ای قضاوت نمی شوند ، و اساتید خیلی جالب نمره می دهند ، مهم نیست ،
دیشب تا ساعت ۳ بیدار بودم و داشتم کتاب می خواندم .روزهایی که امتحان دارم بیشتر کتاب می خوانم . چهارتا امتحان تئوری دادم و بقیه هم ژوژمانی است . هیچ وقت روزهای امتحان اینقدر آرام نبوده ام . کتاب را تمام کردم . کمی گریه کردم تا خوابم برد . و خوابهای عجیبی دیدم . این مدت طولانی کتابهای خوبی خواندم . مثل شوخی کوندرا که واقعا لذت بخش بود . کتابهای مارگریت دوراس و مارکز.کوری ساراماگو . داستانهای کوتاه عباس معروفی و جومپا لاهیری . الان دارم کتاب میرا ؛ اثر کریستوفر فرانک ؛ وغ وغ ساهاب و فواید گیاهخواری صادق هدایت را می خوانم . ژه ؛ اثر کریستین بوبن را هفته های پیش خریدم و خواندم . خوب بود مثل همیشه از زمین مدتی فاصله گرفتم . کتابها همیشه تنهاییهایم را پر می کنند و همین کافی است .شاید باور نکنید اگر بگویم هر شب با کتاب دریا ؛ پری ؛ کاکل زری می خوابم .گلهای گلدان یاسم را لایش می گذارم . بوی خوبی می دهد .اتاقم را مرتب می کنم تا حواسم مرتب شود . کار می کنم .فکر می کنم . می نویسم و کتاب موتسارت و باران را گوش می دهم .
از من سوال می کنی و من می گویم خداحافظ.از سوالهای امتحانم سختتر است .و بعد از مدتها که حالم بد بود گریه کردم . انگار به این گریه لعنتی احتیاج داشتم و دنبال بهانه می گشتم . قرار نبود این بوق ممتد که آهنگ زندگیم شده بود تمام شود و کسی بگوید الو ، قبلا هم شنیده بودم اما آشنا نبود و می ترسیدم اگر حرف بزنم بگویی اشتباه گرفته ای یا اینکه من را نشناسی .منتظر بودم صدای دخترکی کوچک را بشنوم و دلتنگیم کمتر شود ...چقدر زندگی کردن سخت است ، و تمام مدت طولانی که تنها سپری کردم و می کنم جلوی چشمانم آمد ، دانشگاه ، زندان رفتن مریم ، شبهای پر کابوس ، روزهای دلهره ، خانه بی آرامش و گریه و گریه ،عادت کردم مثل نبودن تو ،
و هزاران حرف دیگر که داشتم و آرزوهایی که بر دلم ماسید و عادت به تنهایی زیستن و خفتن و خوردن و حتی مردن .و تنها دلخوشیم نوشتن و خواندن است .