بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

1

یک.

هنوز خیلی مانده بود به اول بهار. هنوز برف زیادی مانده بود تا آب شود. هنوز انتهای جاده بسته مانده بود. و هنوز تا چشم کار می کرد برف بود و برف. کوه ها انگار با لباس سفید عروس و داماد همدیگر را بغل کرده بودند. کوه جلوتر داماد بود. و کوه عقبی که به سرما نزدیک بود عروس بود. عروس بود که لایه لایه برف های چین چین روی دامنش نشسته بود و داماد هم دقیقا شکل پیراهنش سفید بود و برفهای خط کراواتش آب شده بود. زن و مرد راه افتاده بودند توی جاده. همین جاده ای که اول، دور داماد می پیچید و بعد هر چه گردنه ها را جلو می رفتند ، طاقهای کوچک و بزرگ که از کوه زده بود بیرون، انگار که داماد جیبهای شلوارش را در آورده باشد بیرون و به بقیه نشان داده باشد و بگوید ببینید هیچ ندارم به جز چند نقل سفید. فقط گاه و بیگاه قندیل های یخی ازشان آویزان بود. زن هیجان زده از غافلگیری مرد برای انتخاب جاده و دیدن قندیل ها بود. هیجان زده از نفس کشیدن کنار مرد بود. زن، هیجان زده مثل همان تازه عروس به زمین و زمان نگاه می کرد. آرام در جاده می راندند. آسمان آبی و زلال بود مثل اشک چشم. مثل دل رویایی زن. مثل آرزوهای دور زن. جاده می پیچید و آنها بالاتر می رفتند. مقصدی نبود. فقط رفتن و رفتن بود. رسیدن به دامنه چین چین پر برف عروس بود. به جایی که شاید بشود روی برف دراز کشید و آنقدر غلت زد که مثل آدم برفی سفید و زیبا شد. ابرهای تکه تکه انگار که آمده باشند بالای سر عروس و داماد با کمک خورشید قند می سابیدند بالای سر عروس و داماد و روی زمین آب راه انداخته بودند از سابیدن قند. زن دلش غنج می رفت از نگاه مرد به جاده. به لبخندش که در سکوت منتشر می شد و می نشست روی دهانه رگ آئورت قلب زن و در تمام بدنش جریان پیدا می کرد. گردنه ها آنقدر باریک بود که اگر ماشینی می آمد از روبه رو باید می ایستادی و بعد که ماشین رد می شد ، می رفتی. زن در مکث ماشین دستش را می گذاشت روی دستهای مرد. روی دستی که بیکار می شد از راندن. و گرمای دست مرد مثل شوک به آدم دم موت حال زن را جا می آورد.





دونیمه شب نهم اسفند نود و نه



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد