ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دو.
زن دستش را می گذاشت روی دست مرد و فشار می داد و حواسش به آسمان و ابرها و قندیل ها بود و وقتی فشار می داد که چیز قشنگی می دید. مثلا یک سگ ولگرد که توی آفتاب کنار جاده لم داده بود یا سقف قرمز شیروانی ویلایی کوچک کنار جاده که چند لایه برف روی سقفش در حال آب شدن بود و هزاران قندیل نوک تیز آویزان لبه های شیروانیش بودند. یا مثلا چنددختر و پسر که داشتند می خندیدند و آش می خوردند یا مردی که منتقلی را باد می زد و رویش چای زغالی بود. مرد برای پاسخ دادن به هیجان زن با کلمات کوتاه یا جمله های خنده دار انگار زن را قلقلک می داد و زن ریسه می رفت. زن اصلا جوری دیوانگی در چشمهایش داشت که به هر چیزی دیوانه وار نگاه می کرد و لذت می برد. مخصوصا وقتی که مرد کنارش بود این دیوانگی چندین برابر می شد. هوا داشت کمی دم می کرد و مرد لای پنجره ماشین را پایین داد تا هوای تازه بپیچد و عطر زن را بیاورد سمتش که دلش هوای بغل زن را کرده بود. زن انگار فهمیده باشد از کنار ، تن مرد را در آغوش گرفت. مرد حواسش به جاده بود اما زن رفته بود توی پلیور سبز تیره مرد و ریشه های شالش و عطر مرد را نفس می کشید و صورتش مخصوصا دماغش از کنار بدن مرد بیرون زده بود. دست مرد رفت توی موهای بیرون زده زن و لبهاش را چسباند بهش. زن غرق بوی مرد دلش می خواست تا ابد ، تا هر زمان توی گرمای تن مرد حتی بدون تنگ در آغوش گرفتن مرد، بماند. مرد گفت اینجا رو ببین و زن مجبور شد برای دیدن جایی که مرد با انگشت اشاره اش نشان می داد سرش را بالا بیاورد و ساختمانی را که مثل یک ایگلوی بزرگ سفید که سقفش پهن شده بود و پنجره هایی مثل خانه های کارتونها داشت، ببیند. هر دو زمان را کش می دادند. با نگاه، با لبخند، با سکوت، با زل زدن به اطراف. و جاده جلو می رفت و کم کم به دامن عروس نزدیک می شدند. دامن عروس یعنی جایی که برفها جاده را بند آورده بودند. تا جایی که می شد با ماشین رفتند. مرد ماشین را پارک کرد و هر دو پیاده شدند و روی دنباله لباس عروس پا گذاشتند. هوا سرد نبود. آفتاب گرمای محبت آمیزی داشت در انتهای فصل سرما. و هر دو پاگذاشتند روی لایه های نازک برف و هر چه جلوتر می رفتند پاها و چکمه ها بیشتر فرو می رفتند. دست هم را گرفته بودند و شانه به شانه انگار تنها آدمهای روی زمین باشند بدون توجه راه می رفتند.
نیمه های شب نهم اسفند نود و نه